به نظر میرسد بعد از گذشت هفت قسمت، اینبار نوبتِ نسرین نصرتی بود که ما را در هنگام تماشای سریال "در انتهای شب" غافلگیر کند. راه صدسالهای میان فهیمهی سریال پایتخت و حکیمهی در انتهای شب، که به وضوح یک شبه طی شده! گواه این جمله سکانسی از قسمت هفتم سریال است که در قابی تاریک و روشن، تنهایی دو زن را به تصویر میکشد.
بعد از یک دوری نه چندان طولانی میان دو دوست چندین ساله، اولین اقدام گزارش اتفاقات مهم است. شروع یک مرثیه از بدبیاریهایی که نیاز به گوشی شنوا و یک مرهم دارند. مرثیهی این دو دوست قدیمی نیز مثل همیشه با ماهرخ (هدی زین العابدین) شروع میشود، اما با این تفاوت که این بار حکمیه آن مرهم همیشگی نیست. او حالا شکستهتر از آن است که بخواهد دردهای ماهی را تسکین دهد.
چهرهی زن مستقل و سرسختی که حکیمه از خود به نمایش گذاشته است باعث شده دیگران فراموش کنند که او نیز میتواند در معرض آسیب دیدن باشد. به طوری که ماهی در اولین واکنش به جای پرسیدن حال خود او میپرسد:"خواهر و برادرات حالشون خوبه؟! "
این نقاب سرسخت، اما حالا کنار رفته و حکیمه نیز قصد انکار آن را ندارد. میخواهد مقابله کند، اما دیگر توانش را از دست داده و برای همین تمام سرسختی این مدتش را میگرید. تنها یک چیز میتواند این نقاب را از چهرهی انسانهای سرسخت بردارد: ترس از مرگ! حکیمه خبر را کوتاه میدهد و دردناک. خبر دردناک، اما بیماری او نیست. " به کسی چیزی نگفتم" خبر دردناک است. او هنوز هم نمیخواهد چهرهی واقعی خود را به کسی نشان دهد برای همین قصد پنهان کردن غمی را دارد که بدون شک حق اوست.
اما این نقاب تنها چند ثانیه از چهرهی حکیمه کنار میرود. او تنها چند ثانیه به اشکهایش اجازهی جاری شدن میدهد. تنها چند ثانیه گرفتگی صدایش را تحمل میکند و تنها چند ثانیه ضعف خود را به دوست همیشگیاش نشان میدهد. بعد از آن چند ثانیه، حکیمهی همیشگی دوباره ظاهر میشود. قوی، محکم و البته لجباز؛ لجباز برای زندگی و حتی مرگ!
چیزی که واضح است این است که ماهی به جد، غمخوار خوبی برای حکیمه نیست. سایهی بهنام (شوهر سابقش) در دردِ دل دوستانهی او نیز حضور دارد و همین موضوع باعث میشود حکیمه به نقش همیشگی خود بازگردد و تقریبا غم خود را فراموش کند. حالا قاب دوربین دو زن با دردی مشترک، یعنی درد تنهایی را به ما نشان میدهد. تنها تفاوت این است که یکی از آنها به تنهایی عادت کرده و دیگری هنوز نمیداند با آن چه کند.
به نظر میرسد در موضوع تنهایی، حکیمه یک پیر کارکشته است که مسیر جنگل تاریک شنل قرمزی را مثل کف دست میشناسد برای همین ماهی را دعوت به شجاعت میکند. او عامل این کارکشتگی را اینطور بیان میکند و صادقانه به ماهی میگوید: "من تنهام، زجرشم میکشم، پدرمم درمیاد! ولی خودم انتخاب کردم که اینطوری زنذگی کنم. یک وقتایی از تاریکی میترسما، اما میدونم نباید گول ترسامو بخورم"
او پند نمیدهد، واقعیت را میگوید. از دوستش یک قهرمان تقلبی نمیسازد، به او امید واهی نمیدهد بلکه با ایفای نقش مادربزرگ شنل قرمزی او را از ترسهایش آگاه میکند. شاید همان چیزی که باید را میگوید. چیزی که هم ماهی لایق شنیدنش است هم هر کسی شبیه به ماهی...