خانم بابایی نوشته که «پلنگ در فاصله کمتر از ده متر، ولی جوری بین درختها و بوتهها استتار بود که دیدنش سخت بود. از شدت خستگی و تشنگی توانی برای راه رفتن و توجه کردن به اطراف نداشتم. یک لحظه ایستادم برای درست کردن بندکفشم. روبروم یه صورت دیدم، سگ؟! چرا پارس نمیکنه؟ چرا انقدر آرومه؟! نگاه کردم، هر بار با دقت بیشتر کم کم خالهای روی صورتشو دیدم، خدای من، پلنگ تو فاصله کمتر از ده متر، ولی جوری بین درختها و بوتهها استتار بود که دیدنش سخت بود حتی بدنش رو نمیدیدم. زانوهام از شدت هیجان و ذوق میلرزید.»