این داستان درباره اسبی به نام «ساحل خان» است و صاحبش یک پسر سیزدهساله به نام امیر حافظ است که او را نجات داد.
روزی امیر حافظ متوجه زخمهایی روی بدن ساحل خان شد که ناشی از کار سختی بود که به او تحمیل شده بود.
از آن روز به بعد تصمیم گرفت تا به صورت داوطلبانه از این اسب مراقبت کند و او را نزد خود ببرد.
وقتی از امیر حافظ پرسیدند که چرا این نام را برای اسبش انتخاب کرده است، او پاسخ داد: «نامش را ساحل خان گذاشتم، زیرا قلب این اسب مانند دریا بزرگ و بیکران است.»