آفتابنیوز : از سويِ ديگر، به خاطرِ مراحلِ تاريخيِ ناهمگون و ناهمسازى كه گذرانده است، تخمِ تنشهايِ ژرف و كشاكشهايى در درونِ آن كاشته شده كه در روزگارانِ اخير برايِ جامعهيِ ايراني پيآمدهايِ فرهنگي و همچنين سياسيِ بسيار مهمى داشته است. در روزگارانِ اخير، نقشِ اساسيِ اين زبان در نگاهداشتِ هويّتِ جهانِ ايراني در برابرِ فشارهايِ امپراتوريِ عربزبان، از سويی و، در مرحلههايِ بعدي، نفوذِ بيحسابِ زبانِ عربي در فارسي و سرازيرِ شدنِ واژگانِ عربي به آن از راهِ زبانِ رسميِ نوشتاري و علمي و ادبي، از سویِ ديگر، سببِ كشاكشهايِ سختِ ايدئولوژيك و تصميمگيريهايِ سياسي در بارهيِ ماهيّتِ اين زبان و بهويژه واژگانِ آن شده است. [فايل پیدیاف مقاله را از اينجا پياده کنيد]
اين يك واقعيّتِ تاريخي ست كه ايرانيان، بهرغمِ گروشِ اختياري يا اجباريشان به اسلام، در برابرِ فشارهايِ سختى كه برايِ عربي كردنِ جهانِ ايراني وارد ميشد، ايستادگي كردند و زبانشان عربي نشد. تاريخِ آغازينِ دورانِ سروريِ اعراب بر سرزمينهايِ ايراني گواهِ پيدايشِ سلسلههايِ پادشاهيِ ايراني در سرزمينهايِ دوردستِ شرقيِ امپراتوريِ اسلامي، در خراسانِ بزرگ، است كه زبانِ فارسي زبانِ رسميشان بود. اين سلسلهها، بهويژه سامانيان، برايِ تبديلِ زبانِ فارسي به يك زبانِ كاملِ نوشتاري و ادبي سياستى پيگير داشتند. آنچه اين سياستها را نيرو ميبخشيد چهبسا حـّسِ هويّتِ قومي در برابرِ عرب و ايستادگي برايِ نگاهداشتِ آن بود كه در جنبشِ شعوبي قالببنديِ ايدئولوژيكِ خود را يافت. اين سياست و ايدئولوژي در دورانهايِ سپسين نه تنها سببِ پايدار ماندنِ زبانِ فارسي شد كه امکانِ رشد و شكوفاييِ آن را در مقامِ يك زبانِ ادبيِ بسيار بارور نيز فراهم کرد. همچنين، به رغمِ دستاندازيِ دايميِ زبانِ عربي- چه در مقامِ زبانِ رسميِ خلافتِ اسلامي چه در مقامِ زبانِ فرادستِ دين و علم در جهانِ اسلامي- ميدانِ جغرافياييِ نفوذ و كاربردِ زبانِ فارسي را گسترش داد، تا به جايى كه در سدههايِ مياتهيِ تاريخِ آن اين ميدان به يك امپراتوريِ پهناورِ زباني و فرهنگيِ ايراني در شرقِ جهانِ اسلامي تبديل شد. در قرنهايِ بعدي دامنهيِ اين نفوذ ادبي به امپراتوريِ عثماني، تا بالکان، نيز کشيده شد.
بيگمان، شاهنامهي فردوسي، با نقشِ بزرگى كه در پايدار كردن زبانِ فارسي در مقامِ يك زبانِ شكوهمندِ شاعرانه بازي كرد، بر چكادِ آفرينشِ ادبيِ اين روزگارِ نخستين ميايستد. افزون بر آن، شاهنامه به عنوانِ روايتگرِ حماسيِ تاريخِ پهلوانيِ ايرانِ باستان، رشتهيِ پيوندي را در خاطرهيِ جمعيِ ايرانيان با اين تاريخ نگاه داشت كه در شكل بخشيدن به گمانه (imagery)يِ ايرانيان از هويّتِ ملّيِ خود در دورانِ اخير نقشى بزرگ داشته است. ديگر نقشِ تاريخيِ مهمِ شاهنامه نگاهداشتِ بخشِ چشمگيرى از واژگانِ اصيلِ فارسي بود كه سرچشمهيِ اصليِ الهام برايِ جنبشهايِ سَرهخواهيِ زبان در دورانهايِ اخير بوده است.
در قرنهايِ نخستين نثرِ فارسي نيز همپايِ شعرِ فارسي باليدن گرفت و در كل تا قرنِ ششمِ هجري سبكِ سادهاى را پروراند كه در اساس به واژگانِ فارسيِ بومي، كه در شعرِ فارسي به كار ميرفت، وفادار بود. امّا در كار آمدنِ چندين عامل، مانندِ ضرورتِ آموزشِ زبانِ عربي به عنوانِ زبانِ رسميِ دين و زبانِ بالندهيِ مدرسيِ علم و فرهنگ در جهانِ اسلامي، و فرمانرواييِ سلسلههايِ ترك با تعصّبِ بسيار در دين، سببِ نفوذِ بيمهار و بيحسابِ واژگان و شيوهيِ بيان و حتّا دستورِ زبانِ عربي در فارسي شد اين گرايش كه بر زبانِ منشيان و ديوانيان، تاريخنگاران، و متنهايِ علومِ سنّتي چيره بود، رفته‑رفته دو گرايشِ باژگونهيِ زباني و زيباييشناختي در دو قلمروِ شعر و نثر پديد آورد.
از اينرو، در ميراثِ هزارسالهيِ ادبيّاتِ فارسي، از سويى با فراوردههايِ بسيار پرشمارِ شعري رو به رو هستيم كه، با ناديده گرفتنِ برخى استثناها، با واژههايِ خوشآهنگِ بوميِ فارسي و آميختگيِ ملايمى با واژههايِ عربي، ساخته شده اند، و، از سويِ ديگر، با آثارِ نثرياى آكنده از واژههايِ عربيِ ناآشنا و حتّا زورآور كردنِ نحوِ عربي بر زبانِ فارسي که هدفشان نمايشِ ’فضل‘ و سوادِ نويسنده در زبانِ فرادستِ ديني و علمي بود. اين جريان در قلمروِ نثرِ فارسي سببِ پيدايشِ سبكى پُرآب‑و‑تاب يا پُرلفت‑و‑لعاب، آكنده از زلم‑زيمبوهايِ واژگاني شد كه كار را به درازنفسيهايِ ياوهگويانه كشاند. نهادينه شدنِ اين سبك به نيروگرفتنِ عادتهايِ بدِ زباني انجاميد، مانندِ دراز كردنِ زنجيرهيِ مترادفها، فسادِ دستورِ زبان، كلان شدنِ بيهودهيِ بارِ واژگانِ فارسي با به فراموشي سپردنِ واژههايِ فارسي و زورچپان كردنِ واژههايِ زائدِ عربي، و سرانجام، گنگي و فرسودگيِ زبان؛ كه زبانِ فارسي هنوز دچارِ پيآمدهايِ آن است.[1]
زبانِ فارسي و رسالتِ ملّيِ آن در دورانِ جديد
با فروپاشيِ نظامِ سنّتيِ استبدادِ آسيايي در ايران و شكل گرفتنِ دولت‑ملّتِ مدرن، نقشِ زبانِ رسمي برايِ نظامِ مدرنِ دولت و كاركردهايِ آن، از جمله سيستمِ آموزشِ سراسريِ ملّي به خوديِ خود به زبانِ فارسي واگذار شد. از سويِ ديگر، بهرغمِ حضورِ چندين زبانِ بوميِ قومي، كه بخشِ بزرگى از جمعيّتِ سراسرِ كشور به آن سخن ميگفتند، ملّتباوريِ (ناسيوناليسم) ايرانيِ مدرن، نخست در مقامِ ايدئولوژيِ روشنفكريِ نوپديد، و سپس، در مقامِ ايدئولوژيِ رسميِ دولت، با شورِ فراوان به زبانِ فارسي به عنوانِ يگانه سرچشمه و سرمايهيِ هويّتِ ايراني چسبيد. از اينرو، در دورانِ سلسلهيِ پهلوي، گستراندنِ زبانِ فارسي به سراسرِ كشور، نه تنها به عنوانِ زبانِ رسميِ دولت و ادبيّات و آموزش، بلكه زبانِ گفتاريِ سراسري، خود هدفى شده بود كه از راهِ آن سياستِ يكپارچه كردنِ پراكندگيهايِ قومي در يك هويّتِ يگانهيِ ملّي دنبال ميشد. اين هويّت نمودارِ ايرانيّتِ نابی بود که ميبايست خود را از هر عنصرِ «انيراني» بپيرايد و در يک يکپارچگيِ گوهريِ ناب خود را نمايان کند.
ملّتباوريِ مدرنِ ايراني با مفهومِ تازهاش از ملّت، كه برگرفته از مدلِ اروپاييِ آن بود، ميراثِ گرانسنگِ ادبيّاتِ فارسي را بالاترين سرمايهيِ افتخارِ ملّي و زبانِ فارسي را چَسبمايهيِ وحدتِ ملّي ميدانست. افزون بر آن، پيوندِ سرراستِ تباريِ زبانِ فارسيِ مدرن با زبانهايِ ايرانيِ ميانه و باستاني، كه زبانشناسيِ تاريخيِ مدرن كشف كرده بود، سيمايِ تاريخيِ سترگترى بدان ميبخشيد، زيرا اين پيوندِ تباريِ زباني ايرانيانِ كنوني را يكراست به تاريخِ امپراتوريِ باستانيِ ايران ميپيوست، كه برايِ روشنفکرانِ ملّتباور بسيار مايهيِ سرفرازي بود. افزون بر آن، برايِ ناسيوناليستهايِ گزافرو(extremist)، اصلِ هند-و-اروپاييِ زبانِ فارسي و خويشاونديِ آن با زبانهايِ اروپايي از اين راه، گواهِ خويشاونديِ نژاديِ ايرانيان با اروپاييان از راهِ نياكانِ آريايياى بود كه گمان ميرفت به زبانِ هند–و–اروپاييِ نخستين (Proto-Indo-European) سخن ميگفته اند؛ يعني زبانِ مادرِ همهيِ زبانهايِ هند–و–اروپايي. اين پيوندِ زباني، به رغمِ اسلامي شدنِ ايرانيان، در نظرِ ايشان، نشانهيِ اصلِ نژادي و تاريخيِ ديگرى بود، اصلِ آريايي، كه ايرانيان را از عربان و اصلِ ساميِ ايشان يكسره جدا ميكرد. دورانِ ميانِ دو جنگِ جهاني، كه بخشِ عمدهيِ آن با دورانِ پادشاهيِ رضاشاه همزمان است، به موازاتِ پراكنشِ ايدئولوژيهايِ نژادباورانه و ناسيوناليسمِ تند–و–تيز در اروپا، شاهدِ رشدِ نژادباوريِ ضـّدِ سامي در ايران نيز هست، كه بخشِ چشمگيرى از روشنفكرانِ برجستهيِ آن دوران، از جمله صادقِ هدايت، را در بر ميگرفت. اين دوران همچنين شاهدِ هواداريِ سخت از زبانِ فارسي در مقامِ عاليترين نمايندهيِ ايرانيّت و پديد آمدنِ جنبشهايِ سَرهخواهيِ مطلقِ اين زبان است، يعني پالايشِ آن از هر عنصرِ ’بيگانه‘، و، بالاتر از همه، از واژگانِ عربيتبار. شورِ فراوان برايِ زبانِ فارسي، در مقامِ زبانِ ملّي، در دورانِ رضا شاه سببِ در پيش گرفتنِ سياستهايِ پيرايشِ زبان شد كه در دورانِ پادشاهيِ پسرِ او نيز ادامه يافت. اين سياستِ رسميِ پيرايش و پالايشِ زبان، همگام با كوششهايِ فرديِ نويسندگان و مترجمان، برايِ زبانِ فارسي پيآمدهايِ اساسي داشته است. نمايانترين وجهِ اين رويكرد باژگون كردنِ روندِ عربيگريِ واژگانِ فارسي و كوشش برايِ بازگرداندنِ زبانِ فارسي بر پايهيِ اصليِ دستوري و واژگانيِ خود است. چنان كه پيش از اين گفتيم، منبعِ بزرگِ الهامبخش در اين دوره شاهنامه و گنجينهيِ گرانبهايِ واژگانِ اصيلِ فارسي در آن بود كه بخشِ عمدهيِ آن برايِ فارسيزبانان همچنان زنده و فهمپذير است.
از سويِ ديگر ، در برابرِ اين گرايشهايِ تندروِ ملتباورانهيِ (ناسيوناليستي) مدرن برايِ سره گردانيدنِ كاملِ زبانِ فارسي، که بخشى از اديبانِ نوانديش و ناسيوناليست سردَمدارِ آن بودند، عادتهايِ ديرينهيِ نثرنويسي از راهِ زبانِ نوشتاريِ ادبايِ سنّتي همچنان پايداري ميكرد. امّا آنچه بر ضـّدِ اين گرايش كار ميكرد، نيازها و ضرورتهايِ تازه بود؛ نياز به كاربردِ زبان برايِ علوم و فنونِ مدرن، برايِ رسانههايِ مدرن، بهويژه، در مرتبهيِ نخست، روزنامهنگاري، كه نياز به ارتباط با تودههايِ مردم داشت. اين نيازها، از سويی، زبان را ناگزير در جهتِ سادگي يا، به عبارتِ ديگر، دوري از زبانِ پرآب-و-تاب و پرلفت-و-لعابِ اديبانه و منشيانه و همچنين زبانِ دشوار و سنگينِ آخوندي ميكشيد. از سويِ ديگر، برخوردِ جدّيتر با نيازهايِ زبانيِ علوم و فنون و فرهنگِ مدرن همسازيِ زبان با اين نيازها را ميطلبيد. ساده كردنِ زبانِ فارسي ناگزير تا حدودى به معنايِ فارسي كردنِ دوبارهي واژگان و كاستنِ از بارِ بسيار سنگينِ واژگانِ عربيتبار در زبانِ نوشتار بود، بدونِ سره كردنِ آن. اين روندى ست كه همچنان ادامه دارد و كشاكش ميانِ دو گرايشِ پالايشِ زبان و چسبيدن به واژگانِ عربيتبار اگرچه به تعادلى نزديك شده، امّا همچنان ادامه دارد.
سلسلهيِ پهلوي و سياستهايِ رسميِ زبانيِ آن يك رويدادِ اساسي در اين راستا برپاييِ فرهنگستانِ زبانِ ايران در سالهايِ پايانيِ پادشاهيِ رضا شاه بود. شورايِ عاليِ فرهنگستان از اديبانِ برگزيدهاى با گرايشهايِ ناسيوناليستي تشكيل شده بود. فرهنگستانِ يكم نمايندهيِ سياستِ زبانيِ ناسيوناليستيِ رضا شاهي بود و از پشتيبانيِ قدرتِ مطلقِ وي برخوردار. فرهنگستان برايِ بهبود بخشيدن به زبانِ اداري و علمي با گرايش به فارسي گردانيدنِ واژگانِ آن تشكيل شده بود. فرهنگستانِ يكم، به رغمِ عمرِ كوتاهاش، كه پايانِ آن كم–و–بيش با پايانِ پادشاهيِ رضا شاه همزمان بود، از نظرِ دگرگون كردنِ فضايِ زباني و شكستنِ فضايِ محافظهكارانهای که عادتها و گرايشهايِ ديرينهيِ اديبانه پاسدارِ آن بودند، نقشِ بزرگى بازي كرد. فرهنگستان با ساختنِ واژههايِ تركيبي برايِ نامگذاريِ وزارتخانهها و دستگاههايِ اداري و مقدارى ترمهايِ علمي و فنّي بر اساسِ دستگاهِ تركيبسازِ زبانِ فارسي، اين دستگاه را كه در حوزهيِ نثرنويسي قرنها بود كه از كار افتاده و فراموش شده بود، دوباره به كار انداخت. جايگزينيِ واژههايى مانندِ بهداري به جايِ صحيّه، دادگستري به جايِ عدليّه، شهرباني به جايِ نظميّه، زيستشناسي به جايِ علمالحيات، و فشارسنج به جايِ ميزانالظغطه، نمونههايى ست كه امروزه بهراحتي ميتوان نقشِ آنها را در تغييرِ فضايِ زباني درك كرد. زيرا پيش از آن رسم و عادت بر اين بود كه تماميِ اين گونه نامها از مايهيِ عربيتبار ساخته يا با ساختارِ واژگانيِ عربي جعل شوند.[2]
اين واژههايِ جانشين، كه با فرمانِ شاهانه در نگارشهايِ رسمي به كار ميرفتند و يا راهِ خود را به كتابهايِ درسي باز كردند، دريچهيِ تازهاى به رويِ زبانِ فارسي گشود و به فضايِ تنگ و خفقان گرفتهيِ نثرِ فارسي هوايِ تازهاي وارد كرد. با اين كارِ نمايانِ فرهنگستان بود كه واژهسازي بر بنيادِ مايهيِ واژگاني و ساختارِ دستوريِ فارسي توانست راهِ خود را باز كند و به دستِ نويسندگان و مترجمانِ نسلهايِ پسين گسترش يابد. اين نكته را هم بايد افزود كه فرهنگستانِ يكم ، نسبت به فرهنگستانِ دوّم، از يك سياستِ ميانهروِ پاكسازيِ زباني پيروي ميكرد. اين سياست در رسالهاى كه رئيسِ فرهنگستان، سياستمدار و دانشور و اديبِ برجسته، محمّد عليِ فروغي، با عنوانِ پيامِ من به فرهنگستان، نوشته، بازگو شده است.
با بركناريِ رضا شاه از پادشاهي، بر اثرِ اشغالِ ايران، سياستهايِ ديكتاتورانهيِ او، از جمله سياستهايِ زبانياش، زيرِ تازيانهيِ انتقاد رفت و ادبايِ محافظهكار، كه جانى تازه يافته بودند، كوشيدند تماميِ كوششها برايِ پاکسازيِ زبان را، از جمله با مسخره كردنِ آن، خنثا كنند. امّا، از سويِ ديگر، هوادارانِ اصلاح و پاكسازي نيز بيكار ننشسته بودند و دورانِ آشوبزدهيِ اشغال (1941–45)، در عينِ حال، شاهدِ به ميدان آمدنِ پرشورترين و ستيهندهترين پيرايشطلبِ زمانه بود، يعني احمدِ كسروي، که پاكسازيِ زبان نيز بخشی از برنامهيِ فراگيرِ پيرايشِ اخلاقي و دينيِ وي برايِ ملّت ايران بود. كسروي يك تاريخشناس و زبانشناسِ خودآموخته و مردِ مبارزِ ميدانِ زندگانيِ همگاني بود. برنامهي پيرايشگريِ فراگيرى داشت كه دستورِ كارِ پاكسازيِ زبان را با پيرايشگريِ اجتماعي و اخلاقي و فرهنگي، و حتّا اقتصادي، با هم دنبال ميكرد. پاكسازيِ زبان از واژههايِ «بيگانه»، و بازسازيِ آن تا مرزِ از ميان برداشتنِ بيقاعدگيهايِ دستوري در صرفِ فعلها، بخشهايی از برنامهيِ فراگيرِ عقلانيگريِ اجتماعي و فرهنگيِ او بود. تندرويِ بيامانِ او سرانجام سببِ قتلِ او به دستِ شيعيانِ متعصّب شد. اما، به رغمِ ناكاميِ اجتماعياش، استاديِ او در زبانِ فارسي و نوآوريهايِ سبكِ نوشتارياش، و پژواكِ بزرگِ نوشتههايِ آتشيناش، برنامهيِ زبانيِ او را تا حدودى پيش برد و بخشى از واژههايِ سرهيِ فارسيِ او و تا حدودى سبكِ سادهنگارياش در زبانِ همروزگاراناش اثر گذاشت و بر جا ماند.
يك رويدادِ مهم در اين جهت برپاييِ فرهنگستانِ دوم در اوجِ ديكتاتوريِ محمد رضا شاه، در پايانِ دههيِ چهل، بود. رياستِ اين فرهنگستان به عهدهيِ صادقِ كيا، استادِ زبانِ پهلوي در دانشگاه ، از شاگردانِ مكتبِ ذبيحِ بهروز، بود. اين مكتب دارايِ گرايشِ ناسيوناليستيِ تندرو يا، به عبارتِ ديگر، ايرانپرستانه بود، و در نتيجه، سخت ضدِ عرب و عربي و هوادارِ فارسيِ سره بود. فرهنگستانِ دوم بر اين بنيادِ ايدئولوژيك سياستِ پيرايشگريِ زبانيِ خود را دنبال ميكرد. اين فرهنگستان از نظرِ سازماني از فرهنگستانِ يكم گستردهتر بود و چندين گروه در آن برايِ رشتههايى از علومِ طبيعي و علومِ اجتماعي و جز آنها واژهگزيني و واژهسازي ميكردند. و البته، دستورِ رياست و شورايِ فرهنگستان اين بود كه همهيِ واژهها ميبايست از مايهيِ فارسي يا در كل ايرانيتبار باشد. امّا، برخلافِ فرهنگستانِ يكم، فضايِ كلّيِ سياسي و اجتماعي به سودِ فرهنگستانِ دوم نبود. برخلافِ نگرشِ کمابيش مثبتِ همگاني به برنامههايِ بازسازيِ ايران در دورانِ رضاشاه، نگرشِ همگاني، بهويژه روشنفکرانه، به برنامهها و سياستهايِ دورانِ محمد رضا شاه ناباورانه و مسخرهانگارانه بود. خاطرهيِِ كودتايِ ۲۸ مرداد در ذهنِ مردم، بهويژه روشنفكران، سببِ آن بود که هيچکس نمايشِ ايدئولوژيكِ ناسيوناليستيِ رژيم را باور نکند. از سويِ ديگر، در اين دوران گرايشهايِ ايدئولوژيكِ تندروِ چپ و ديني جايِ فضايِ ناسيوناليستيِ ميانِ دو جنگِ جهاني را گرفته بود. افزون بر اينها، محمد رضا شاه، با ضعفها و دودليِ هميشگياش، برخلافِ پدر–اش، با قدرت از فرهنگستان پشتيباني نميكرد. در دورانِ او ادبايِ محافظهكار با واژههايِ نوساخته و سرهيِ فرهنگستاني سخت مخالفت ميكردند و بر سرِ برخى از آنها كه به فضايِ همگاني ميآمد، مانندِ رسانه برايِ medium، جنجال به پا ميكردند. در طيفِ گستردهيِ مخالفانِ رژيم نيز مخالفت با فرهنگستان جنبهاى از مخالفتِ كلّي با رژيم شمرده ميشد.
با اينهمه، برخى از فراوردههايِ واژگانيِ آن - مانندِ رسانه، و نيز همهپرسي، برايِ رفراندوم- با به كار رفتنشان در رسانههايِ همگاني رواج يافتند (از جمله، همهپرسي به قانونِ اساسيِ جمهوريِ اسلامي هم راه يافت.) يكى از كارهايِ جسورانهيِ فرهنگستانِ دوم كوشا كردنِ برخى پيشوندهايِ ناكوشا و فراموش شدهيِ فارسي مانندِ تَرا– و پيرا– بود. اين پيشوندها در تركيبهايِ ترابري (برابر با transportation ) و پيراپزشكي (برابر با paramedical ) به كار رفت. اين دو واژهيِ نوساخته به صورتِ نامِ يك وزارتخانه و يك دستگاهِ دانشگاهي جايِ خود را در زبانِ فارسي باز كردند و بختِ آن را داشتند كه انقلاب را از سر بگذرانند و، با ريشخندِ تاريخ، به صورتِ الگويى برايِ واژهسازيِ علمي به دستِ فرهنگستانِ سوّم به كار بروند، كه در دورانِ جمهوريِ اسلامي برپا شده است.
اين بخش را نميبايد بي نام بردن از يكى از برجستهترين دانشورانِ ايرانِ مدرن به پايان برد؛ يعني، غلامحسينِ مصاحب، به خاطرِ ايدههايِ درخشان و جسارتِ بيمانند–اش برايِ پرورشِ واژگانِ علمي مدرن در زبانِ فارسي. وي نخستين كسى بود كه مسألهيِ زبانمايهيِ علمي را از ديدگاهى علمي و كاركردي، آزاد از هرگونه گرايشِ ايدئولوژيكِ سياسي، ميفهميد و طرح کرد. مصاحب، در مقامِ ويراستارِ نخستين دانشنامهيِ مدرن به زبانِ فارسي- كه با نامِ دايرةالمعارفِ فارسي منتشر شده است- و آثارِ ديگرى در رياضيّات و منطق، با مشاهدهيِ باريكبينانهيِ شيوههايِ فنّيِ ساخت–و–سازِ واژگانِ علمي در زبانِ انگليسي، برايِ توليدِ واژگانِ علمي، در فضايى كه ذهنيّتِ اديبانه در بارهيِ زبان هنوز با قدرت بر آن حكومت ميكرد، چارچوبهايِ زبانِ طبيعي و ادبي را در فارسي دليرانه شكست و پايهيِ ’مهندسيِ زبان‘ را- كه برايِ واژهسازيِ علمي ضروري ست- در اين زبان گذاشت. روشِ سيستمانهيِ او، كه از روزگارِ خود بسى پيش بود، از جمله ساختنِ مصدرهايِ ’جعلي‘ و مشتقها و واژههايِ تركيبي از مايههايِ فارسي و عربيتبار، و واژههايِ وامگرفته از زبانهايِ اروپايي، بر روالِ قاعدههايِ دستوريِ زبانِ فارسي بود. در نتيجه، واژگانِ علميِ دايرةالمعارفِ فارسي واژههايى مانندِ قطبيدن و قطبش را در بر دارد (از اصلِ عربي، با افزودنِ پسوندهايِ فارسي، برابر با to polarize با و polarization در زبانِ انگليسي، كه در فيزيك به كار ميرود)؛ و جسارتآميزتر از آن، يونيدن و يونش (از واژهيِ وامگرفتهيِ ion، برابر با to ionize و ionization در انگليسي، كه در شيمي به كار ميرود).
انقلابِ اسلامي و اثرگذاريهايِ زبانيِ آن انقلابِ اسلامي و فرمانرواييِ مـّلايان بر ايران در يك چهارمِ قرن كمابيش همهيِ جنبههايِ زندگانيِ ايراني را زير–و–زبر كرده است. بيهمتاييِ اين انقلاب در ميانِ همهيِ انقلابهايِ بزرگِ دورانِ مدرنِ تاريخِ جهان، انكارِ بنياديترين اصلِ ايدئولوژيهايِ انقلابي بود، يعني اصلِ پيشرفتِ تاريخي. انقلابِ اسلامي وسايلِ ترور و سركوبِ انقلابي را به خدمت گرفت، امّا نه برايِ بود بخشيدن به رؤيايِ يك آرمانشهرِ مدرن كه نمايندهيِ پيشرفت در مسيرِ تاريخ باشد، بلكه برايِ پاك كردنِ جامعهيِ ايراني از ’آلايش‘هايِ فرهنگ و شيوهيِ مدرنِ زندگي. رؤيايى كه رهبرانِ اين اتقلاب در سر ميپروراندند بازگرداندنِ جامعهيِ ايراني به سنّتها و شيوهيِ زندگيِ اصليِ ’اسلامي‘ِ آن بود. امّا، بهعكس، به تجربه ثابت شد كه با به كار گرفتنِ شيوههايِ انقلابي نه تنها به هيچ سنّتى نميتوان بازگشت، كه انقلاب، بنا به ماهيّتِ خود، دشمنِ سنّتها و ويرانگرِ آنهاست. زيرا سنّتها تنها در يك سيرِ آرام و ناگسستهيِ زندگي ست كه ميتوانند دوام داشته باشند، حال آن كه زلزلهيِ انقلاب همهچيز را زير–و–زبر ميكند. آرزويِ بازگرداندنِ جامعهيِ سنّتيِ ’اسلامي‘ با وسايلِ قهرِ انقلابي رؤيايِ خامى بود كه تنها كارِ آن بازنشاندنِ ظاهريترين و سطحيترين نشانهها و نمادهايِ چنان جامعهاى در فضايِ زندگانيِ همگاني بود و بس. امّا، در حقيقت، بازماندهيِ جهانِ سنتيِ ايراني و فشردهترين و جانسختترين لايههاي آن را كه به نامِ دين و در برابرِ فشارِ مدرنگريِ اقتصادي و فرهنگي ايستادگي ميكرد، از بنياد لرزان كرد. آرزوهايِ فرهنگيِ انقلابِ اسلامي، در عمل، پيآمدهايى بسيار مهم، امّا درست در جهتِ مخالفِ نيّتِ نخستينِ آن داشته است، كه برايِ فهمِ جامعهيِ پُشت–انقلابيِ (post-revolutionary) ايران بايد به آنها توجّهِ فراوان كرد. بدين معنا كه، بهرغمِ بازگرداندن و نيرو دادن به برخى آدابِ رفتاريِ كهن در سطح، در عمق بخشِ بزرگى از جامعه، بهويژه نسلِ جوان را، با سست كردنِ ريشههايِ ايمانيشان، از قيد–و–بندهايِ بسيار سخت و ديرينهيِ جامعهيِ سنّتي رهانده است. دگرگونيِ ژرفِ رفتارِ زباني را، كه بر اثرِ دگرگشتهايِ انقلابي در جامعهيِ ايراني رخ داده است، آشكارتر از همهجا در ميانِ نسلِ جوان ميتوان ديد. دگرگونيهايِ ژرفِ زباني نشانهيِ دگرگونيهايِ ژرفِ فرهنگي و ارزشي و اخلاقي اند.
اين سخن اگرچه شگفت بنمايد، بيانگرِ واقعيّتی اساسي ست؛ و آن اين كه، رژيمِ اسلامي با بحراني كردنِ وضعِ تماميِ ارزشها و هنجارها در جامعهيِ ايراني، بنيادِ تماميِ نهادها، اقتدارها (اتوريتهها)، و مرجعيّتهايِ سنّتي را سست كرده است، از اقتدار و مرجعيّتِ ديني گرفته تا هرگونه اقتدار و مرجعيّتِ سياسي و اجتماعي و فرهنگي. از جمله، در قلمروِ زبان پايههايِ اقتدارِ سنّتيِ سرامدانِ محافظهكارِ ادبي يا ادبا را لرزانده است. تا چندى پيش اينان بودند كه همهيِ كرسيهايِ دانشگاهيِ ادبيّات را در اختيار داشتند، و نه تنها در بابِ مسائلِ ادبي كه در موردِ مسائلِ زباني نيز سخنِ آخر را ميگقتند. اينان تماميِ قلمروِ زبان را سرزمينِ حكمرانيِ خود ميدانستند و ادبيّاتِ كهن و واژگان و زبانِ آن را سرچشمهيِ جاوداني، معيارِ سنجشِ ابدي، و حد–و–مرزِ زبانِ فارسي در كل ميشمردند. اين كه زبانِ فارسي «زبانِ حافظ و سعدي و فردوسي» ست عبارتى ست كه هزاران بار گفته شده و همچنان تكرار ميشود. اين عبارت، که برساختهيِ دورانهايِ اخير است، از جهتى نادرست نيست، و اگر از ديدگاهى نسبي و تاريخي به آن بنگريم، بيانگرِ چند–و–چونِ بخشى از زبانِ فارسي در دورانى تاريخي ست، امّا اگر مطلق انگاشته شود، كليشهيِ فرسودهاى بيش نيست كه ميخواهد يكبار برايِ هميشه ماهيّتِ زبانِ فارسي و حد–و–مرزِ آن را تعريف كند و تختِ سلطنتِ ادبا را بر آن استوار نگه دارد. امّا اين گفته با واقعيّتِ تاريخيِ زبانِ نوشتاريِ فارسي هم خوانا نيست؛ يعني بخشِ عمدهيِ زبانِ نوشتاريِ فارسي در نثر، در درازترين پهنهيِ تاريخيِ آن، نه تنها «زبانِ حافظ و سعدي و فردوسي» نبوده که هيچ ربطى هم به «زبانِ حافظ و سعدي و فردوسي» نداشته و در جهتى بكل خلافِ آن سير ميكرده است. و اگر ضرورتها و كاركردهايِ كنونيِ زبان را در دورانِ مدرن در نظر بگيريم، اين گفته صد چندان بياعتبارتر ميشود. يكى از زيانهايِ مهمِ اين كليشه اين است كه زبانِ شاعرانهيِ كهن را سرنمون و سرمشقِ هرگونه كاربردِ زبان ميداند، از جمله واژگانِ علمي.
سست شدنِ پايهيِ اقتدارِ ادبا در قلمروِ زبان در كل، كه يكى از پيآمدهايِ جنبيِ انقلاب است، كم–و–بيش عِلموَران (scientists) و مترجمانِ متنهايِ علمي و فلسفي را ياري كرده است كه در فضايى آزادتر ترمهايِ فنّيِ موردِ نياز خود را توليد كنند و به كار برند. اگرچه كشاكشِ ديرينه بر سرِ سرهسازيِ زبان يا رويكرد به واژگانِ نابِ فارسي، و از سويِ ديگر، چسبيدن به زبانِ سنّتيِ نثرِ فارسي با بارِ سنگينِ واژگانِ عربيِ آن، هنوز جريان دارد، امّا گرايشِ سوّمي، با ديدى علمي و كاركردي به زبان، ميكوشد ميانِ اين دوگرايش همستيز ترازى برقرار كند. اين گرايش، برايِ درمانِ بيماريها و نارساييهايِ زبانِ نثرِ سنّتي در پيِ كاستن از بارِ واژگانِ عربي و بازيافت و زنده كردنِ مايهيِ اصلي و بوميِ زبانِ فارسي و همچنين بازسازيِ دستوري و سادهسازيِ آن است. اين گرايش هوادارِ زبانِ سره نيست و واژگانِ ضروريِ عربيتبار را نگاه ميدارد، امّا، برخلافِ گذشته، آنها را پيروِ دستورِ زبانِ فارسي ميكند. ميتوان گفت كه اين امروزه گرايشِ همگاني در زبانِ نثرِ سالم و كارامدِ فارسي ست.
نكتهاى كه ميتواند خلافِ انتظارِ بسيارى باشد آن است كه فرهنگستانِ سوّم—— كه جمهوريِ اسلامي بر پا كرده است— در اين كشاكشِ زباني كم–و–بيش سياستى ترازمندتر از فرهنگستانِ دوم در پيش گرفته است. گمان ميرفت كه اين فرهنگستان، با تكيه به ديدگاههايِ اديبانه و آخونديِ محافظهكار در موردِ زبانِ فارسي، روشى محافظهكارانه با گرايش به عربيمآبتر كردنِ آن در پيش بگيرد. امّا، چنان كه گفتيم، با سست شدنِ پايههايِ اقتدارِ سنّتي در همهيِ عرصهها، از جمله زبان، نگرهاى علميتر نسبت به زبان در پيش گرفته شده است. گروههايِ واژهگزينيِ اين فرهنگستان، نسبت به فرهنگستانِ دوّم، در طرحريزيِ روشها و برنامههايِ خود از آزاديِ بيشترى برخوردار اند. فرهنگستانِ سوّم كه دولتِ اسلامي بر پا كرده است، بهطبع، نميتواند سياستِ پاكسازيِ زبانيِ دو فرهنگستانِ دورانِ پهلوي را دنبال كند. امّا، ناگزير ميراثبرِ برخى از دستاوردهايِ جسورانهيِ آنها شده است كه بر اثرِ كاربردِ اجباري، و سپس جذب شدن در سازمانِ عادتهايِ زباني، جزئى از بدنهيِ واژگانِ فارسي شده اند. فراوردههايِ واژگانيِ آن، كه واژگانِ عربيتبار را يکسره نفي نميکند و خودمانيتر و «مردمي»تر است، در ساز–و–كارِ عادتهايِ زبانيِ كنونيِ ايرانيان آسانتر جذبپذير است. البته، اين فرهنگستان هم که هميشه به دنبالِ خودي کردنِ واژههايِ «بيگانه» است با يک ديدِ فراگيرِ علمي نسبت به مسألهيِ رابطهيِ زبانِ ما و زبانهايِ مدرن هنوز فاصلهيِ نجومي دارد.
بزرگترين ضعفِ اين فرهنگستان همان بيگانههراسيِ آن است، يعني ايستادگيِ آن در برابرِ جذبِ واژههايِ «بيگانه» كه اصلِ اروپايي دارند. از اينرو، كوشش برايِ يافتنِ واژههايِ «خودي» برايِ واژههايِ پذيرفته شدهاى مانندِ هليكوپتر، مانوور، پيتزا و رستوران همچنان جريان دارد. امّا، بهرغمِ اين نگرهيِ كلي، هر جا كه از يافتنِ واژهيِ فارسي–عربي برايِ ترمى از زبانِ انگليسي يا فرانسه ناتوان باشند، واژهيِ «بيگانه» را ميپذيرند.
نگاهى به واژههايِ تصويب شده در شورايِ اين فرهنگستان-- كه بر رويِ سايتِ اينترنتياش به آن دست ميتوان يافت-- نشان از كوشندگيِ نسبيِ اين فرهنگستان در زمينههايِ گوناگون دارد. يك نكتهيِ بسيار مهم آن است كه فرهنگستانِ سوم، بي آن كه در سياستِ رسميِ خود اعلام كرده باشد، بنا به ضرورتِ زمانه و پيشرفتِ نسبيِ زبانِ علمي در فارسي و نيازهايِ چارهناپذيرِ آن، دنبالهيِ كارهايِ فرهنگستانِ دوم و روشِ دايرةالمعارفِ فارسي را گرفته و به بسيارى از واژههايِ ساخته و پرداختهيِ آن دو در فهرستِ واژههايِ تصويب كردهيِ خود رسميّت بخشيده است. اگرچه اين فهرست نشان نميدهد كه كدام واژههايِ نوساخته را از پروندههايِ فرهنگستانِ دوّم گرفته اند، ولي به نظر ميرسد كه بخشِ چشمگيرى از آن ميبايد از همان منبع گرفته شده باشد. باري، از ريشخندِ تاريخ، بايد گفت، كارِ بازسازي و مدرنگريِ زبان كه روزگارى با چنان ايستادگيهايِ سخت رو به رو بود، مانندِ ديگر جنبههايِ مدرنگريِ زندگانيِ ايراني، از مسيرى و با بُردارهايى انجام ميشود كه هيچكس انتظار–اش را نداشت. اين را به زبانِ هگل، بايد، به گمانام، «مكرِ عقلِ كل» گفت.
نتيجه
زبانِ فارسي، در كل، همچون ديگر جنبههايِ زندگيِ ايراني، از راهِ اين كشاكشها و كوششها، خود را تا حدودى با خواستههايِ زندگانيِ مدرن سازگار كرده است. امّا، نبودِ ديدِ علميِ روشن نسبت به كلِ مسأله، دخالتِ پرزورِ عواملِ همستيزِ سياسي و ايدئولوژيك، و، سرانجام، بيسر–و–سامانيِ سياسي و اجتماعي در چهگونگيِ وضعِ آن اثرِ تعيينكننده داشته اند. به عبارتِ ديگر، زبانِ ملّيِ ما، اگر چشمى بينا برايِ نگريستن به آن داشته باشيم، آيينهاى ست كه بيش از هر عاملِ ديگر آشوبِ ذهنيِ جامعهيِ ايراني را در برخورد با مدرنيّت بازميتاباند.