کد خبر: ۱۵۱۹۰
تاریخ انتشار : ۰۴ مهر ۱۳۸۴ - ۱۷:۴۹

نقد تند صاحب سیبستان به دیدگاه ملکیان درباره تجدد ایرانی

آفتاب‌‌نیوز : (برای خواندن نقد پر سر و صدای ملکیان بر دیدگاه سید جواد طباطبایی اینجا را کلیک کنید)


انقلاب همچون مکث تاريخی
انقلاب اسلامی مکثی بود در تاريخ معاصر ما تا ديگران هم برسند. ديگرانی که از دنيای مدرن و ابزارهاش و مديريت اش و مفاهيم و ضرورتهاش چيزی نمی دانستند. بسياری را انقلاب وارد دنيای مدرن کرد. انقلاب می خواست آنها که رسيده اند يا در راه اند و آنها که از دنبال می آيند يا نمی آيند به هم برسند.

آنها که در راه بودند يا رسيده بودند بسيار ضرر کردند و آسيبهای بزرگ ديدند. اما آنچه از اين آسيب بدست آمد گسترده شدن ايده راه و رفتن و پيشرفت بود. به ياد آوردن گروههای فراموش شده بود. آموزش ديدن و گاه درخشيدن کسانی بود که بدون انقلاب بعيد بود تا يکی دو نسل بعدشان هم بتوانند از آموزش و درخشش بهره بگيرند.

من با انقلاب زندگی کرده ام و برخلاف گروههايی که از آن رو برگرداندند هرگز گوهری که در آن بود از نظرم غايب نشد. نسل ما با انقلاب بزرگترين کار اجتماعی خود را به ثمر رساند. انقلاب کودک ما بود عشق ما بود و طبيعی است که نمی توانستيم به آسانی از آن روبگردانيم. گوهر انقلاب شکستن کاست اجتماعی طبقه متوسط و پيشرو ايران بود و وارد کردن انبوه کارناديدگان به صحنه اجتماع. سيب انقلاب به دليل همين کارناديدگی از آسيب دور نبود اما با طبقه کوچک متوسط هم نمی شد بار جامعه را برد. ما به سطحی از همدلی و يگانگی نياز داشتيم تا فاصله ها را برداريم و سخن يکديگر را فهم کنيم. من مدعی ام که امروز ميزان تفاهم ما و توزيع امکانات بوده و نبوده ما در سطح ملی بيشتر شده است. شقاقی اگر هست با دولت است. دولتی که انقلاب را مصادره کرده است. انقلاب يک امر دايمی است. دولت می خواهد آن را در صورتهای معينی کليشه کند.

مدرنيته در برداشتن فاصله هاست
زمانی روشنفکران بزرگی در ميان ما مانند شريعتی از جدايی روشنفکران و مردم سخن می گفتند و راست می گفتند. آنها کوشيدند به مردم نزديک شوند و فاصله را بردارند. نتيجه انقلاب بود. انقلاب برای برداشتن فاصله ها بود. اين مدرن ترين و انسانی ترين ايده مرکزی انقلاب، گوهری است که هنوز و تا سالها بايد راهنمای ما باشد. شايد اصلا اين تنها ايده ای است که بشر در دوران مدرنيته به آن نياز دارد. در غرب هم همين ايده است که مداوما گسترش می يابد. جنبش های اجتماعی غرب و مسيری که در فرهنگ و اقتصاد و باز کردن دايره سياست و امکانات و مديريت به روی طبقات و گروههای مختلف نژادی و عقيدتی و جنسيتی می پيمايد در بنيان همين است.

بحثی اگر هست در شيوه راه بردن اين ايده است. تامل در دلايل شکست شوروی که همين ايده همگانی ساختن را پيش می برد می تواند راهگشای نقد باشد. و البته تامل در دستاوردها و شکست های دولت انقلاب خود ما. اما نفی ايده يا غافل شدن از آن و پرداختن به حواشی راهی به جايی نمی برد.

آنچه ملکيان آشکار کرد
دايره سخن را تنگ تر کنم تا صرفا به گفتگوی تئوريک نپرداخته باشم. در واقع همه اينها را گفتم برای اينکه بگويم ماجرای سخنان مصطفی ملکيان و واکنش های عمومی به آن به من نشان داد که چه ناهمسانی های عظيمی در سطح دانش ما از تاريخ ايران وجود دارد و چه خلل های هولناکی در آموزش ما در اين زمينه خطير هست.

در ميان ما هسته های درخشان فکر و کار و تلاش فرهنگی کم نيستند. اما مساله اين است که بسياری از افراد و هسته های فکری عمدتا به فکر ارتقای مطالعاتی و فرهنگی خودند تا به فکر انتقال آن به سطوح عمومی تر جامعه. درست بگويم مساله اين است که افراد متفکر ما غرق در مطالعاتی هستند که اگر چه ارزش آکادميک يا روشنفکرانه دارد اما از عرصه عمومی فارغ است. عرصه عمومی در کم دانشی و آموزش های يکسويه و افواهی تنها به سطح نازلی از دانش بسنده می کند و عرصه نخبگان ما از غم خوردن برای آن دامن فراهم می کشد.

توازن از دست رفته 
نتيجه چنين وضعيتی فاصله افتادن های مکرر و بيشتر و دور شدن انديشمندان از بدنه جامعه است. حال آنکه دانشی که در انزوا بماند هرگز به فرهنگ تبديل نمی شود. مولف خردمند "شکند گمانيک ويچار" قرنها پيش متکی به انديشه ايران باستان گفته بود: آنکه از دانش اندک خود به ديگران بهره برساند بهتر از آن است که بسيار می داند اما مردمان از دانش او بهره نمی برند. اگر در جامعه ای اين توازن به هم بخورد آن جامعه روی سعادت نخواهد ديد هر قدر هم که نخبگان درجه اول و کوشا داشته باشد.

اين گفته شريعتی هم هميشه در گوشم هست که می گفت اگر جامعه من يک جامعه متعادل بود من به جای سخنرانی در باب مسائل مورد نياز عموم می رفتم و بی دغدغه فلسفه می خواندم و هنر. توجه شريعتی به مساله نياز عمومی يک توجه مسئولانه است که تا مدتها هنوز بايد نصب العين ما باشد. او در تعيين مسير مطالعاتی خود به عنوان يک فرد نخبه نمی توانست به نياز جامعه بی اعتنا باشد. نخبگانی که در هزار نکته باريک می پيچند اما از انديشه به مهمترين مسائل روز جامعه خود غافل می مانند سرمايه هايی هستند که انگار زير خاک دفن شده باشند. هدايت زمانی وضع روشنفکران را به کنده کنار آتش مانند کرده بود که نه سالم می مانند و نه به افروخته شدن آتش کمکی می کنند. اين دايره باطل را بايد به خط تبديل کرد.

چه بايد کرد؟ سوالی هميشگی
چه بايد کرد؟ من در وضع کنونی ايران تنها می توانم برای کسانی ارزش اجتماعی قائل باشم که به انتقال مسئولانه دانش خود می انديشند. در وضعی که مدرسه و دبيرستان و دانشگاه از نفس افتاده است و گرفتار آموزش های يکجانبه رسمی است بايد گروهها و نويسندگان و ناشران و افرادی باشند که مدرسه واقعی را در فضای اجتماعی بازسازی کنند. نمونه روشن و سخت قابل احترام چنين هسته های فکری کاری است که توران ميرهادی و همکاران اش مثل زهره قائينی در شورای کتاب کودک می کنند. انتشار هفت جلد دانشنامه ادب کودک کار عظيمی است که آنها بی سر و صدا کرده اند تا کودکان ما را از فقر شناخت هويت ملی خود برهانند. کارهای مشابه شماری از ناشران مانند طرح نو برای معرفی چهره های ماندگار تاريخ فرهنگ ايران به جوانان از نمونه های ديگر است.

پل زدن ميان نخبه گرايی و مردم گرايی
اما در انبوه نيازهای ما اين نوع فعاليت ها مانند جزيره های پراکنده و کم تاثير اند و هنوز به يک جريان اجتماعی تبديل نشده اند و روز به روز فقر آگاهی عمومی بيشتر و بيشتر گسترش می يابد. برای پرهيز از عميق شدن اين شکاف هولناک راهی نيست مگر آنکه به توليد آثار و گفتارهايی برای عموم توجه شود. نخبگان ما بايد کمی قدم آهسته کنند و از هر آنچه برای آکادمی تهيه می کنند نمونه ساده شده ای هم برای جوانترها تدارک ببينند. اين ممکن است به نظر آنها کار مهمی نيايد چون از پيچيدگيهايی که ايشان را راضی می کند برخوردار نيست اما به گسترش ايده های نو و دانش های تاريخی و هويت ساز کمک می کند و در دراز مدت زمينه را برای فهم آنچه آنها می گويند و می خواهند فراهم می سازد.

رفتن و پيش رفتن بسيار وسوسه کننده است اما اگر نگاهی به پشت سر بيندازند خواهند ديد که از جماعت و جامعه فاصله بعيدی گرفته اند که ديگر کسی صدای آنها را نمی شنود. اين است که دانش های ناب در لابلای اوراق تحقيقات ارزشمند خاک می خورد و نويسندگان خود را افسرده می سازد. راه برون-رفت از اين افسردگی پيوستن به جماعت است. کمی قدم آهسته کردن است تا ديگران هم برسند. حتی برگشتن است و کمک کردن به همه آنهايی که در پيچ و خم اين راه و آن راه وامانده اند و آنها را به راه انداختن است. تبديل کردن بی اعتنايی و بلکه تحقير هر آنچه مردمی است و مردم پسند به فرهنگ کار برای بالا بردن سطح دانش مردم است. فرهنگ ما بايد بين نخبه گرايی تاريخی خود و نياز حياتی امروزش به مردم گرايی پل بزند و گرنه نجات نخواهد يافت. 

بر سر شاخ نشستن و بن بریدن
البته من می دانم که نتيجه يک نسل ستيز با ايران و ايرانيت و حس ملی جز همين دست آرا که ملکیان بيان کرده است نيست ولی باز هم نمی توانم احساس تاسف نکنم. فکر می کنم آرايی از اين دست بر سر شاخ نشستن و بن بريدن است. اينهمه استدلال های عجيب و غريب برای اثبات اينکه ايرانی در کار نيست و ايرانيتی وجود ندارد در بن خود ضد استدلال و ضد انديشه است. هيچکس چنين به ريشه خود تيشه نزده است که ما می زنيم. يحسبون انهم يحسنون صنعا. کسی که خود را ايرانی بداند و مهر ايران نداشته باشد انديشه ورز کدام جغرافياست؟ به نظرم تنها چنين کسانی اند که فکر می کنند با پيراستن انديشه از اقتضائات بومی خود آن را جهانی می کنند يا به خصايل جهانی و جهانشمول آن می رسند. غافل از اينکه انديشه جهانی محض در علوم انسانی و اجتماعی غيرممکن است. در آنچه به زندگی آدمی و جامعه او پيوند دارد همه چيز انضمامی است. همه چيز نخست بومی است و تنها با حفظ احتياط می تواند ابعاد و انطباق جهانی پيدا کند / داشته باشد.

يونان محوری 
من اگر مجال باشد و خواننده ای داشته باشد گفته های اين استاد ناديده ايران ستيز را يک به يک بررسی می کنم اما حاليا ضروری ترين چيزی که در گفتار ايشان می يابم نقد می کنم که مصيبت بزرگ است و آن يونان محوری است. ايشان هنوز در نيمه اول قرن بيستم زندگی می کنند که يونان کعبه انديشه غربی - و دانشوران مقلد آن در جهان سوم - بود و همه چيز و حتی تاريخ عالم و تمدن از يونان آغاز می شد. دنيايی که همه چيز را در کنفورميسم استالينی يا موسولينی می خواست و علم و عالم اش - از غربی و غرب زده- استعمارزده بود. جهان زوال يافته ای که تمدن غرب مغرور فتوحات خود بود و ديگر تمدن ها و ملل را به چيزی نمی شمرد.

اما اکنون از آن دوران دهه ها گذشته است. جهان غرب فروتن شده است و ديگر همه چيز از يونان آغاز نمی شود. اما استاد ما هنوز می گويد: " ما صد ورق نوشته نداريم كه با فرهنگ يونان قابل مقايسه باشد حتي پنج ورق نيز نداريم ... ." گيرم ايران در مقابل يونان 5 ورق هم نداشت. هند چه؟ چين چطور؟ مصر چگونه؟ هيچکدام از اين تمدنها که ارسطو ندارند در مقابل يونان محوری استاد ملکيان به چيزی می ارزند؟

يونان خفته است
اما اين يونان درخشانی که استاد به آن باور دارند و می نازند چرا در هيچکدام از جنبش های متعدد عصر نو نقش نداشته است؟ يونان حتی در همان دوران طلايی خود آثاری به وجود آورده و سپس چون اخگری که بدرخشد و خاموش شود درخشيده و بزودی خاموش شده است. استاد ما برای اين رستاخيز کوتاه مدت تمدن يونانی چه جوابی دارند؟

يونان و حکمت شرقيان
من ارسطو را حاليا کنار می گذارم و او را يونانی ترين انديشمند يونان می گيرم. اما سقراط چيست جز يک حکيم شرقی که به زبان يونانی حرف می زند؟ افلاطون کيست که اينهمه آرای او با آرای ايرانيان و حکمای ايران نزديک است؟ مثل ( بر وزن تپل) افلاطونی که بنياد فلسفه او را می سازد از کجا آمده است که اينهمه در ميان حکمای ما اقبال يافته است؟ چرا انديشه يونانی در ميان حکمای عهد ساسانی اقبال داشت؟ چرا افلاطون خود را وامدار انديشه زرتشت می ديد؟ چرا حکمای يونان از طالس و ذيمقراطيس و فيثاغورس و سولون و لوسيپوس و افلاطون و گزنفون به شرق سفر می کردند و در ايران و بابل و مصر اقامت داشتند؟

در جهانی که يونان يونان بود منبع حکمت کجا بود جز ايران و هند و مصر؟ آيا حکمای يونان هيچ وامی به انديشه های اين تمدن های بزرگ نداشتند؟ آيا می توان تصور کرد که مردمی چون ايرانيان نخستين حکومت جهانی را بنياد گذاشته باشند اما بر يونان هيچ تاثيری نگذاشته باشند؟

يونان را ايران و اسلام حفظ کرد
و اين اوراقی که استاد به رخ شاگردان خود می کشد از حکمت يونان چگونه حفظ شد؟ آيا اگر ايرانيان و سريانيان دست به کار ترجمه حکمت يونان نمی شدند امروز چيزی از آن حکمت باقی مانده بود که به رخ ما کشيده شود؟ اين يک امر مسلم تاريخی است که ميراث يونان را ايران و اسلام حفظ کردند. يونان را بيت الحکمه ساسانی و خلفای عباسی حفظ کرد نه خود يونان.

حکمت يونانيان را تو مخوان
اما اين همه داستان نيست. از همان قرون آغازين اسلامی اهل دين حکمت يونان را خوار می داشتند. ادب فارسی پر است از مذمت حکمت يونانيان و ترجيح حکمت قرآنيان. چگونه است که امروز اهل دين و حکمت دينی طرفدار حکمت يونان شده اند و حکمت قرآن را فراموش کرده اند؟ و حکمت قرآن چيست اگر حکمت شرقی نيست؟ و قرآن در اساس چه فرق با متون مقدسی دارد که قرنها در هند و چين و ايران و مصر مايه الهام و راهنمای عمل و زندگی بوده است؟ استاد ما از کدام موضع مصلحانه و عقلانی حرکت می کنند که همه اين تمدن ها را خوار می دارند تا يونان را بزرگ دارند؟ و اين يونانی که ايشان همه عالم را به کرشمه ای از آن می فروشند همان نيست که حکمای معاصر "مکتب تفکيک" از شيخ مجتبی قزوينی تا محمدرضا حکيمی چنان قدرتمندانه با آن به ستيز بر می خيزند و می خواهند انديشه و حکمت قرآنی را از آلايش يونانی پاک کنند؟

تاريخ از روی منابع دست دوم
من از سخنان ايشان ناچار به اين نتيجه می رسم که ايشان يا تاريخ نخوانده اند و يا با پيشداوری های بسيار خوانده اند يا از روی منابع دست دومی خوانده اند که در ميان اهل حوزه رايج است. اما حتی اگر جرجی زيدان و گوستاولوبون و ويل دورانت را هم خوب بخوانيم علی القاعده نبايد به چنين يکجانبه نگری های هولناکی برسيم.

ايشان می گويد: "انصافاً شما از آن چيزي كه در قلمروي ايران مي بينيد، غير از تعدادي بنا كه آنها را نيز همه مورخان گفته اند كه رومي ها براي ما ساخته اند مانند تخت جمشيد كه مورخان گفته اند هخامنشيان تعدادي مهندسان و معماران رومي را آوردند و براي ما اينها را ساختند- اگر اينها را بگذاريد- كنار شما يك اثر فلسفي به من نشان بدهيد. يك اثر ديني بلند به من نشان بدهيد. يك اثر هنري و يا عرفاني نشان بدهيد." بجز آنکه اين شيوه بيان، مصداق کاملی از منطق تقليل است، شناخت استاد ما از تاريخ همين است که رومی ها را که اصلا در عهد هخامنشی وجود نداشته اند وارد ساختن تخت جمشيد کند. ايشان نه تنها فلسفه را که معادل ايرانی اش همان حکمت کيخسروی و مغانی و خرد جاويدان ايران باشد به چيزی نمی گيرد، هفت هزار سال هنر ايران را هم قابل ذکر نمی داند. ايشان لابد عرفان جهان گستر ميترايی و زندآگاهی و گنوسی و مانوی را هم قابل چشمپوشی می داند. چنانکه تمام کتاب عظيم اوستا و دينکرد را تحفه ای در متون دينی نمی شمارد. اما برای فلسفی ترين مساله انديشه دينی ايران چه جوابی دارد: ايرانيان نخستين مردم در شرق اند که خداوند را به وحدانيت و تجريد شناختند و او را به صورت بت درنياوردند. آيا مردمی که به انديشه تجريدی می رسند از حکمت تهی بوده اند؟

ايران در اسلام
استاد ما به اين ترتيب ناگزير معتقد است که ايرانيان تمام هنر و دين و حکمت و ادب و خرد خود را يکباره پس از اسلام پيدا کرده اند. اما واقعا چنين حکمی رواست؟ آيا درخشش اخگر يونان حساب است اما درخشش و کوشش و بقای ايران در طی چند هزاره حساب نيست؟ آيا ايرانيان بدون داشتن پشتوانه ای از فرهنگی عالی می توانستند مشارکتی عظيم در اسلام و گستردن آن داشته باشند؟ آيا ايشان سهم ايران در رشد تمدن اسلامی را هم منکرند؟ آيا منکرند که زبان فارسی زبان دوم عالم اسلام بود؟ چرا عربی ديگر زبانهای همين عالم را در خود هضم کرد اما فارسی در کنار آن زنده ماند؟

مرز ايران کجاست؟
فارسی استاد عزيز مرز ايران است. ايران هم ايران فرهنگی است نه مرز سياسی. شما بخارا را چون 70 سال پيش در شوروی پيشين واقع شد از ايران جدا می کنيد اما تاريخ هزار سال زبان فارسی است که بخارا و سمرقند و هرات و کابل و دهلی و کاشغر و بغداد و قاهره – آری حتی قاهره – را در مرزهای ايران قرار می دهد. اين مرز مرز منيت و ناسيوناليسم و شوونيسم و تفاخرهای پوچ نيست، مرزهای غنی فرهنگی است که تاريخ خود را با بده بستان های بسيار ساخته است و روزگاری با يونان هم آويخته و آميخته است اما چراغش فرونمرده و همچنان زنده است. بحث های ما نيز نشان همين سرزندگی است و گرنه ديری بود ما نيز چون يونانيان خفته بوديم. يونان را احترام می کنيد کار شماست حرمت ايران را فرونگذاريد.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پربحث ترین عناوین
پرطرفدار ترین عناوین