آفتابنیوز : آفتاب: در حال آستانه چهلمین روز درگذشت سیمین دانشور و همسر جلال آلاحمد هستیم. از این روز محمدرضا کائینی روزنامهنگار و پژوهشگر تاریخ معاصر در یادداشتی با عنوان «جستارهایی در نسبت فکری و عملی جلال آلاحمد و سیمین دانشور در آئینه تحلیل و خاطره» که در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده به رابطه این دو نویسنده پرداخته است.
متن این یادداشت به شرح ذیل است:
نویسنده در این مجال در پی تجلیل از خانم دانشور یا مرثیهنگاری برای وی نبوده است، زیرا متولیان واقعی یا خودخواندۀ این کار، فراوانند؛ هر چند برای این کار، بیانگیزه هم نیست و بسان بسیاری از «مهر مادرانه» او برخوردار شده است، با این همه ترجیح میدهد فرصت پیش آمده در این روزها را برای بازبینی یک مقوله مهم که گهگاه به هر مناسبت ـ از جمله درگذشت خانم دانشورـ رخ مینماید، مغتنم شمارد و آن چیزی نیست جز بررسی نسبت فکری و عملی «این زن و آن شوهر».
این نکته در طول سالهای پس از جلال و بهویژه در سه دهه پس ازانقلاب، محمل تحرک و تحریک بسیاری از روشنفکران و نیز محققان بوده است؛ با این همه و به شهادت مباحث جاری در این موضوع و نیز داوریهای همچنان عصبی و متصلب، به نظر میرسد که چندان گرهی از این مقوله گشوده نشده است. این شرایط بسیاری از شاهدان بیغرض را بدین اندیشه وا میدارد که احتمالاً در پس این غوغا رازی نهفته باشد، خصوصا که در ناصیه برخی داوران، بیشتر تسویه حساب با یک طرف ماجرا و نیز از میدان به در کردن او را میبیند. نگارنده در این نوشتار بر آن است تا بتواند قضاوت در این باره را سهلتر کند، هر چند که نمیداند در این کار تا چه پایه توفیق داشته است.
یک
* ادعای استقلال سیمین دانشور از جلال توسط نشریات روشنفکری
راقم این سطور و همگنان او در آغاز، سیمین دانشور را در قاب همسری با جلال آلاحمد شناختند. این اما، دو دلیل عمده داشت. اول آن که در دوران نوجوانی ما، آلاحمد یگانه روشنفکری معرفی میشد که در پویه پرتکاپوی خویش، هماره به تسکین دردهای مردمان این دیار میاندیشیده و دو دیگر آنکه، خانم دانشور نیز در آن دوره، هنوز به همسری آل احمد مباهی بود ـ بنگرید به نگاشتهها و مصاحبههای او از دوره حیات جلال تا مقطع انتشار سنگی بر گوریـ .با این همه زمانی چندان نگذشت تا همگان دریابند از او، انتظار در قامت همسر جلال ظاهر گشتن و ایده و آرمان او را نمایندگی کردن، سودایی خام است، زیرا از یک سو، کمتر دوشی را یارای برداشتن باری بود که «سیدجوشی» به گرده گرفته بود و از سوی دیگر نشریات روشنفکری نیز داعیه استقلال خانم دانشور از آلاحمد را هر روز بیش از پیش، به رخ مخاطب میکشیدند.
این استقلال ،البته در عالم ثبوت مایههای قدرتمندی داشت. قریحه قصهپرداز، تسلط به مدرنترین شیوههای روایت داستان که بخش مهمی از آن در دوران تحصیل در آمریکا شکل گرفته بود و نیز نگاه نافذ به خصال شخصیتهایی که در ایران شکل میگیرند و اخلاقیات فردی و اجتماعی آنان، از جمله تواناییهای ثبوتی خانم دانشور در عرصه ادبیات بودند؛ با این همه در عالم اثبات، تنها پدیده «سووشون» بود که تحسین همگان را برانگیخت، تا جایی که بسیاری، آن را یکی از چند نمونه قابل عرضه در عرصه رماننگاری ایران دانستهاند. به اذعان منتقدان، دیگر نگاشتههای دانشور اعم از رمان و داستانهای کوتاه چیزی بر او نیفزودند و در واقع وی از جمله نویسندگانی است که اولین اثر جدی آنان به آخرین و ماندگارترین آنها بدل میشود.
این داوری که در آغاز به زمزمه میماند، پس از انتشار جزیره سرگردانی به غوغا تبدیل شد. گذشته از کسانی که این اثر را که دانشور آن را بر «سووشون» ترجیح میداد، (1) هیچ، (2) یکسره قابل رد (3)و ناموفق خواندند، (4) بدانسان که خود دانشور در گفتوشنودی اذعان کرد که منتقدان محترم او را دشنامباران کردهاند، (5) چهرههای فراوانی از منتقدان معتدل و میانهرو بر این باور بودند که این اثر ایراداتی ساختاری و محتوایی دارد و تنها، تاریخ گذار از پهلوی به انقلاب را به لباس قصه در آورده است. هر چند این داوریها بهکلی فارغ از دلمشغولیهای جریانی نویسندگان آن، یا مخالفان تاثیراندیشه آلاحمد در فرآیند انقلاب نبود، اما معدل آن نشان میداد که این اثر، چندان به مذاق ناقدان خوش نیامده است. گستره بازتابهای مثبت «سرگردان نگاشتهها» و نیز داستانهای کوتاه او در سه دهه اخیر نیز ،با پژواک پرطنین سووشون قابل قیاس نیست.
با این همه دانشور در این سالها در کانون توجه رسانهها و تریبونهای روشنفکری بود و گاه و بیگاه، تصویر و مصاحبه و اظهار نظری از او نشر مییافت. آیا این حضور پررنگ که بیشتر توسط دوستان به او تحمیل میشد، تنها معلول «سووشون» بود یا سایر رمانها و داستانهایی که همان دوستان برنتابیده و درمذمتش سخن رانده بودند؟ بهراستی راز این آوازه که مدام بدان دامن زده میشد، چه بود؟
* پدیده آلاحمد دانشور را در کانون رسانهها قرار میداد
اگر تا این مرحله از کلام با یکدیگر همگام بوده باشیم، بهناگاه ذهن ما مردی را میجوید که هنوز پس از گذشت 43 سال، سیطره پرقدرت خویش را بر ذهن و گفتار روشنفکران حفظ کرده است. چه کسانی که مدح او میکنند و چه آنان که به کار ذمّ اویند، ناگزیرند تکلیف خود را با پدیده آلاحمد روشن کنند و این جلوهای از توفیقات شگرف اوست. اگر پرسش و دغدغهآفرینی برای جویندگان، از فرایض روشنفکری است، چه کسی بهتر از او به ادای این فریضه پرداخته است؟
واقعیت آن است که در طول این 4 دهه و اندی و فارغ از فضیلت «سووشون»، این پدیده آلاحمد بود که دانشور را در کانون توجه مخالفان و موافقان قرار داد. مخالفان میآمدند که در تخطئه فکر و میراث همسر از او بشنوند و موافقان در طلب شناخت بیشتر و دریافت زوایای ناگفته زندگی او. در این میان اما، به نظر میآید که مخالفان توفیق بیشتری یافتند. به عبارت دیگر فارغ از واقعیت ارتباط این زن و شوهر که در ادامه بدان خواهیم پرداخت، دانشور بیشتر ترجیح داد تا بیشتر بر محمل جدایی و فاصله از جلال بنشیند و این، دو علت عمده داشت: اول تفاوت خاستگاه فرهنگی و فکری آنها بود. جلال از خانوادهای روحانی برخاست و پدری داشت در قامت یکی از عالمان پرآوازه و معمر تهران و سابقهای که طلبگی جزئی از آن بود و نهایتا در ناخودآگاه خود، با اندیشه و ایمان دینی آشنا و بدان دلبسته. برای دانشور که اساساً شناختی دقیق از مبانی و ظرفیتهای دین نداشت، درک واقعیت دیدگاه سیاسی شوی، بهویژه در سالیان پایان حیات او ،دشوار بود. این سخن نافی تعلق او به دین و اولیای آن نیست، اما این گرایش بیشتر به یک نوستالژی و گرایش عاطفی شباهت داشت تا شناختی بایسته و همهجانبه. همگان دیده یا خواندهاندکه او در واپسین سالیان حیات، به کرات در آثار و گفتوشنودهای مطبوعاتی، از تعلق خویش به ساحت امامان معصوم(ع)، بهویژه موعود جهان سخن راند و حتی بنا بر گفته خویش، رمان «کوه سرگردان» خود را نیز با امید به ظهور و برکات آن به پایان برده است.
دو دیگر آن که ذهنیت مخاطبان پس از انتشار «سنگی بر گوری»، او را بر آن داشت تا شیوۀ سخن گفتن از جلال را تغییر دهد. اگر بر گفتوشنودهای دانشور تا پیش از انتشار این اثر نظری بیفکنیم و به مقایسه لحن او در باره جلال، پیش و پس از عرضه این کتاب بنشینیم، متوجه تفاوتی مشهود خواهیم شد. بعید به نظر میرسد که خانم دانشور «سنگی بر گوری» را قبل از انتشار نخوانده و یا از ماوقع بی خبرمانده باشد، بهویژه با اعتراف جلال به اینکه «زنم نه تنها بو برده بود، بلکه همه چیز را میدانست و کاغذها را وا میرسید و محیط خانه،سه ماه تمام بدل شد به محیط اتاق بازپرسی. تا عاقبت درماندم و همه قضایا را از سیر تا پیاز برایش گفتم»(6)، بنابراین به این تفاوت لحن، تنها باید از دریچه تغییری تاکتیکی نگریست که در پی فرو ریختن اسطوره یک ارتباط روی داده است. (7) در این فرآیند اما، نقش اطرافیان و دوستان و نیز القائات ایشان نیز، بهسان عامل مکمل عمل میکرد. گذری بر «جدالآفرینی میان نقش با نقاش» و نیز سیر پارهای از گفتوشنودهای مطبوعاتی نمایانگر آن است که صاحبان فکر روشن، چگونه او را به بنبست چنین گفتههایی سوق میدادند.
با این همه تأثیر 20 سال نشو و نما با آلاحمد و همگامی با او تا بدانسان بود که در اغلب موارد و حتی به گونهای ناخواسته، خود را در نگاشتهها و گفتوشنودهای عمومی و خصوصی او نمایان میساخت. بخش مهمی از ناقدان «جزیره سرگردانی» پس از انتشار جلد اول این رمان، بر این باور بودند که آرای آلاحمد در این اثر سایهای سنگین دارد و حتی به این نتیجه رسیدند که وی مجموعه ایدههایی را که به تکان عظیم سال 57 منتهی شد، به فکر و آرمانشهر شوهرش محول کرده است!(8) عدهای پا را از این نیز فراتر نهادند و او را به طعن نواختند که «از قرائن بر میآید که نه مرگ آلاحمد و نه حتی انتشار سنگی بر گوری نتوانسته است سیمین دانشور را به تحرک وادارد تا خود را از کجبینی و معوجنویسی آلاحمدی نجات بدهد. اسباب تأسف است که دانشور همچنان زری سووشون باقی مانده است، یعنی زنی ضعیف و بیهویت و در همه حال مسحور و مداح شوهر که حتی نتوانسته به وعده آبکی آخر کتاب سووشون وفا کند. یعنی پس از گم شدن سایه یوسف از سرش، خودی در روشنایی بنماید»(9).
محمدرضا کائینی روزنامهنگار و پژوهشگر تاریخ معاصر در کنار سیمین دانشور نویسنده و همسر جلال آلاحمد
این اظهارنظرها که بیشتر از سوی مخالفان خارجنشین ابراز میشد، در شرایطی نشر مییافت که روشنفکران داخل و خارج، در مجموع جازم بودند که «جزیره سرگردانی» را به دلیلی که این منتقد عصبانی بدان اشاره کرده است، به سکوت برگزار کنند. شکستن این سکوت میتوانست تلاشهایی را که در سالیان پس از جلال و بهویژه سالیان پس از انقلاب برای جدایی سیمین از جلال به انجام رسیده بود، ابتر کند.
دو
* تلاش برای گفتوگو با سیمین دانشور درباره جلال
راقم برای آنچه تا هم اینک از «ذهن» بر کاغذ آورده، شواهد روشنی از «عین» دارد. به عبارت دیگر نویسنده در خاطرات شخصی خود از خانم دانشور شواهد روشنی بر تحلیل فوق به خاطر میآورد. بیان تمامی این داستانها مجالی دیگر میطلبد، اما اشاره به نقطه آغاز و پایان آن، شاید مفید افتد.
در شامگاه یکی از روزهای شهریور 1378 در گپ و گفتی با زندهیاد شمس آلاحمد، از تمایل خود برای انجام مصاحبه با خانم دانشور در موضوع جلال سخن گفتم. آن مرحوم ضمن اشاره به نقاری که بین او و دانشور در پی انتشار «سنگی بر گوری» «آغاز» و پس از انتشار از چشم برادر «تشدید» شده است، اظهار داشت که در این فقره نمیتواند کمکی به من کند، اما شماره منزل برادرش را میتواند در اختیارم بگذارد. با کمال میل یادداشت کردم و فردا صبح، با شوق فراوان به آن شماره زنگ زدم. دانشور خود گوشی را برداشت و نگارنده با سادهدلی و بدون هرگونه مقدمهچینی، درخواست مصاحبه راجع به جلال را مطرح نمود. لحن مهربان و مادرانه طرف درخواست اندکی تغییر کرد، با خطابی از این جملات که: «ول کنید این جلال را، دیگر بس است، رهایش کنید، این جلال شما نفقه که نمیداد هیچ، تمام حقوقش را خرج مادر و خواهرش میکرد، نطفه هم نداشت. من هم حال مصاحبه کردن ندارم. برای غروب جلال مقدمه جدیدی نوشتهام که در آینده چاپ میشود، اگر خواستید از آن استفاده کنید و... الخ». انتظار برای انتشار غروب جلال با مقدمهای نو و توسط ناشری جدید ،دو سه سالی طول کشید و دیباچه آنکه ذیل عبارت «از آنچه رفته حکایت» به نگارش درآمده بود، همانگونه که انتظار میرفت، خواندنی بود. بخشی از آن نیز که در پاسخ به گمانههای «از چشم برادر» درباره مرگ جلال نگاشته شده بود، بازتابی نمایان یافت. با این همه برخی یاران و بستگان نزدیک جلال، پارهای از ادعاهای نویسنده را القایی و واکنشی میدانستند و بهویژه معتقد بودند که وضعیت جسمانی و ضعف شدید جلال در سالهای پایانی، اجازه تناول آن همه نوشابه که خانم دانشور در مقدمه جدید این کتاب به او خورانده، را نداشته است.
سالیانی بر نگارنده گذشت همراه با خاطراتی از آن بانو، تا آن که در آغازین ماههای سال 87 و در کسوت سردبیر کتاب ماه فرهنگی تاریخی «یادآور»، به صرافت افتاد تا به مناسبت چهلمین سال درگذشت آلاحمد، یادمانی متفاوت را سامان دهد. هدف اساسی این دفتر گرد آوردن اطلاعات و تحلیلهایی بود که تاکنون ناگفته مانده بودند و در پس ذهن گویندگان، ره به نسیان میبردند. اثری بود گفتوگو محور که اینک پس از چندین سال، گمان میبرم که در عداد یکی از شاخصترین شناختنامههای جلال قرار گرفته باشد. میدانستیم که این اثر بدون حضور خانم دانشور ابتر و بیجاذبه خواهد بود، بنای استفاده از مطالب آرشیوی نیز نداشتیم، اما در راه مصاحبه با او موانعی وجود داشت، از قبیل این که اساساً کمتر تن به گفتوگو میداد و چندی بود که یکی دو تن از مصاحبهگران دائمی و تجلیلنامهنویسان حرفهای خویش را نیز جواب کرده بود. بهعلاوه در پس عارضهای که در سال 85 برایش رخ داد، بهسختی سخن میگفت و بر اساس اخبار عدهای، علائم آلزایمر در او بروز یافته بود. گذشته از این همه، نفس سخن گفتن از جلال، به شهادت تجربه پیشین، بر دشواری کار میافزود. از دوستم غلامرضا امامی کمک خواستم و بنا شد به احترام خواست خانم دانشور، این مصاحبه تحت عنوان گفتوگوی امامی با او نشر یابد.
سریعتر از آنچه تصورش میرفت زمان گفتوگو تعیین گشت. در روز و ساعت تعیینشده به خانه خوشساخت و مطبوع جلال رفتیم. خانم دانشور با عصا و با کمک خادمه خود در حال قدم زدن در اتاقهای طبقه پایین بود. قبل از آغاز سخن و در اولین نگاه به دیوارهای اتاق، سه تصویر از جلال را دیدم. اولی، واپسین تصویر او بود در آخرین روزهای زندگی در اسالم با دستی پانسمان شده و چوبی در دست. عکس دوم او را در قایقی در سفر سال 47 به خرمشهر نشان میداد و تصویر سوم مربوط به دوران نامزدی آن دو بود.
* آخرین یادگاری جلال آلاحمد به سیمین دانشور چه بود
سخن سر باز کرد و امامی با مهارت، آن را از احوالپرسی و پیجویی از برنامه روزانه خانم، به جلال و آخرین فصل از زندگی او کشاند. در اینجا بود که خانم دانشور با حافظهای درخور توجه و با لحنی متفاوت از واپسین مقدمه غروب جلال، از آن روزها گفت و از این که ساواک برای کشتن جلال انگیزه داشت و در اطراف منزل اسالم و در میان کارگران کارخانه چوببری، جاسوسان متعددی را برای او گمارده بود. از این که این عکس روی دیوار را چند روز قبل از مرگش گرفت و داد به من و گفت: «عیال! این هم آخرین یادگاری ما!» و در آخر عبارتی با این مضمون که: «نمیدانم... شاید هم او را کشته باشند...» در اینجای سخن بود که امامی برای راهنمایی عکاس، با او به حیاط منزل رفت و ادامه سخن را من پی گرفتم و از روابط او باخانواده پدری جلال پرسیدم. هر چند میشد رد گلایه و ملال را در سخنش دید، که بیشتر به تفاوت شخصیت آن دو بازمیگشت، اما سایه فکری و عاطفی این زوجیت بس بلندتر از این موارد مینمود، تاجایی که بهناگاه و در پایان سخن از ما پرسید: «شنیدهام سنگ جلال را در مسجد فیروزآبادی خراب کردهاند، شما خبر ندارید؟» در آن روزها یکسانسازی سنگهای گورستان مسجد فیروزآبادی آغاز شده بود که پاسخ دادیم سنگ کوچکتری با طرح سنگ اولیه جایگزین آن شده است.
گفتههای دانشور در این جلسه را میتوان آئینه تمامنمای منش و شخصیت او شمرد که تنظیم و بازنشر آن را امید میبرم. (10) نگارنده اگرچه بهسان عدهای، از شانس ارتباط و مصاحبت دائمی با او برخوردار نبود، اما توفیق داشت که واپسین گفتوشنود جدی، پر نکته و ماندگار را با او انجام بدهد.
سه
راقم در نیمه دوم سال 90، در ساعات معینی در هفته، به کار ثبت و تدوین خاطرات محمدحسین دانایی، خواهرزاده زندهیادان جلال و شمس آلاحمد شد. این خاطرات که ناگفتههایی جذاب از زندگی این دو برادر و نیز خانم دانشور را شامل میشود، در سال جاری و پس از طی واپسین مراحل تدوین روانه بازار نشر خواهد گشت. نگارنده در خلال ضبط خاطرات جناب دانایی دریافت که او متأثر از آنچه در این سه دهه،میان شمس آلاحمد و سیمین دانشور گذشته است و نیز در شرایط پس از درگذشت شمس، مایل است که در ضمن خاطره و تحلیل، از خانم دانشور رفع کدورت کند و اگر این اتفاق به صورت حضوری روی دهد، برای راوی بس دلپذیرتر خواهد بود. این بود که نگارنده در پی اصلاح ذات البین، ایجاد زمینه برای این ملاقات را وجهه همت خود قرارداد. نخست با غلامرضا امامی در این باره مشورتی کردم که او نیز استقبال کرد. برای ایجاد بستر این دیدار ،نخست برشی از این خاطرات در ضمیمه فرهنگی روزنامه اطلاعات مورخه 30/9/90 نشر یافت. موضوع این بخش از خاطرات، روابط سازنده جلال و همسرش و حاشیههای کتاب «سنگی بر گوری» بود. این خاطرات به نظر خانم دانشور رسید و علاوه بر آن در میان علاقمندان نیز بازتابی نمایان یافت؛ با این همه شاید توفیق با امامی یار نبود یا بخت با ما و یا هر دو، که در بعد از ظهر هجدهمین روز از اسفند 90، سیمین دانشور روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت شد.
به گزارش فارس، با این حال امید میبرم که با نشر این اثر، نیت راوی تحقق یابد و نیز پیش از آن، جلال و شمس و سیمین مشمول این وعده پروردگار شوند که: «ما در آن جهان از دلهای خوبان کدورت میزدائیم و آنان را با یکدیگر مهربان میسازیم