کد خبر: ۱۶۱۳۷۳
تاریخ انتشار : ۰۴ تير ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۳

طنز/ یک دعوای زن و شوهری سر چندرغاز پول

آفتاب‌‌نیوز : آفتاب: {زن و مرد در یک عصر دل انگیز کنار هم رادیو گوش می‌کنند...هر دو می‌خواهند موضوعی را به هم بگویند...کمی دست دست می‌کنند و ...}

زن: چه عصر خوبیه؟
مرد: آره ...اتفاقا منم می‌خواستم همینو بگم...راستی این پیرهنت خیلی قشنگه! 

زن: مرسی! دردو بلات بخوره تو سر همه مردای عالم بویژه این اکبرآقا سبزی فروش با اون فولکس داغونش...
{هردو می‌خندند...سکوت...}

ناگهان هر دو با هم می‌گویند: ببین!
مرد: ئه چه جالب خب تو بگو!
زن: نه عزیزم تو بگو!
مرد: نه خب تو اول بگو من بعد از تو می‌گم به هر حال laydies first!

زن لبخند سردی تحویل می‌دهد و می‌گوید: خب پس بذار یه چای بهار ناریج برات بریزم...
مرد: وای مرسی!
زن: می‌دونی چیه حمید جان! فردا شب تولد دختر ستاره جونه!
مرد: خب به سلامتی...

زن: راستش می‌خواستم از پس اندازت یه مقدار قرض بگیرم هم کادو باید بگیرم و هم کفش مناسب ندارم...بفرمایید اینم چایی! نوش جونت.


مرد: {من من کنان...} آخ عزیزم می‌دونی که هنوز حقوق ها رو واریز نکردن! همیشه این روزها، من تو سربالایی هستم و با والذاریات تا آخر برج رو می‌رسونم.
زن: خاک تو سر بخت سیاه من! بده من اون چایی رو! 

مرد: حالا چایی رو کجا می بری؟ 

زن: در آر اون قند رو! تموم بشه باید برم از همسایه قرض بگیرم...یعنی دود اگزوز فولکس اکبرآقا سبزی فروش تو حلقت که عرضه نداری 50 تومن پول پس انداز کنی واسه زنت! اون کارت یارانه رو زود بده بیاد، هی هیچی نگفتم پر رو شدی...



زن چایی را بر می گرداند توی قوری و با صدای بلندتر ادامه می دهد: ای خدا...مردم شوهر دارن ما هم...یعنی نشد یه وقت من یه چیزی از تو بخوام تو بگی حله! 

مرد: ای بابا...راستی من اصلا کاری نداشتم‌ها، اینقدر کنجکاوی نکن!
زن: حالا بگو چیکار داشتی، خودتو لوس نکن!
مرد: ولی پیرهنت خیلی قشنگه ها!

زن: ها ها! گول خوردم، یادم رفت که دوزار پول نداشتی بهم بدی!

مرد: ببین! ما هر هفته با بچه‌های اداره یه تیم 10 نفره می‌شیم می‌ریم سینما! 

زن: خاک تو سر من با این بخت سیاهم...یعنی هر هفته می‌ری سینما ولی... 

مرد: نه نه! صبر کن...من همیشه داستان رو می پیچوندم چون هر هفته یه نفر باید حساب کنه...اما فردا رو خودم قبول کردم...آخه رییس اداره هم می‌آد...بعد... 

زن: آره جون خودت! این پرویز خان هست، شوهر ملیحه، همون که کچله ولی اون سه تار مو یی که داره رو، فرق از وسط می‌ذاره و هر هفته می‌ره انستیتو زیبایی مو تا آخرین کاتالوگ های مدل های جدید کاشت مو رو ببینه!
مرد: خب! 

زن: این پرویز خان، اگه تو اداره بهش بستنی بدن، دستش می‌گیره با اتوبوس می‌آد خونه تا با همسرش بخوره! اونوقت تو هر هفته می‌ری با رفقات سینما...یعنی واقعا دود اگزوز اون فولکس اسقاطی اکبرآقا سبزی فروش تو حلقت با این زندگی که برا من درست کردی...



مرد: خفه کردی ما رو با این دود اگزوز...از کجا بنزین می آره می ریزه تو این قراضه؟ ...حالا واقعا نداری؟ زیر اون فرش ماشینیه همیشه 15- 10 هزار تومنی قائم می‌کردی ولی صبح دیدم چیزی نبود! 

زن: وا! تو واسه چی سراغش می‌ری؟ 

مرد: خب از جیب خودم ور می‌داری...البته خوبه که همیشه یه گوشه‌ای 50-40 تومن پس انداز می‌کنی ها، ولی الان برای من روز مباداست. باور کن با این 30 تومنی که بدی، ترفیع رو گرفتم...اونوقت سه تا فولکس اکبر سبزی فروش رو یه جا برات می‌خرم.

زن: نمی‌خوام! لازم نکرده.

مرد: ولی پیرهنت خیلی قشنگه...
زن: برو سر اصل مطلب!
مرد: آهان...چطوره از دوستات قرض بگیری! می‌گی تا آخر برج بهشون می‌دیم...

زن: تو چی؟ یه وقت یه تکون به خودت ندی آنفلونزا می‌گیری!
مرد: باشه هر دو به دوستامون زنگ می‌زنیم ولی اول تو بزن که پیرهنتم خیلی قشنگه!

*
زن در حال شماره گیری...: سهیلا از دوستای قدیمیه...نصف شمرون واسه ایناس...الو! سلام، چطوری؟...قربونت برم...تو خوبی؟ الهی فدات شم...دلم برات یه ذره شده.
مرد با صدایی آرام‌تر: با همین فرمون برو که خیلی خوبه...اصلا دعوتش کن خونه...یه راست نری سراغ اصل مطلب.

زن: حمید هم خوبه! مرسی...نه طوری نیست...والا چی بگم سهیلا جون...اینم از بخت منه! دیروز کیف پولم رو تو خیابون زدن! روم نمی‌شه به حمید بگم...می‌کشه خودشو از غصه! نه نه...اصلا مهم نبوده چی توش بوده...نه نه...نه پلیس نیازی نیست! اراذل و اوباش بودن که پلیس امنیت اجتماعی قراره جمع‌شون کنه...نه بابا نمی‌خوام به زحمت بیافتی...
زن یکدفعه گوشی را قطع می‌کند.

مرد: چرا قطع کردی؟
زن: داشت شماره شوهرشو می‌گرفت...می‌گه تو پلیس آگاهی آشنا داره سه سوت کیفتو پیدا می‌کنه!
مرد: خب چرا قطع کردی؟
زن: خب کیفی در کار نیست که...اوه اوه داره زنگ می‌زنه...الو سهیلا جون...حمید اومده خونه...من بعدا بهت زنگ می‌زنم!

مرد: بده من اون تلفنو! عرضه 200 تومن پول قرض گرفتن نداری؟

زن:30 تومن شد 200تومن؟؟ بیا آقای عرضه! راستی بلیط سینما چنده؟ آخرین فیلمی که حناق کردین با دوستاتون چی بود؟

مرد بی اهمیت شماره می‌گیرد: الو رضا جون... سلام...نوکرتم...فدات شم...نیستی؟ با بزرگون می‌پری دیگه تحویلمون نمی گیری...هه هه هه...خب چه خبر؟ اصل داستانو بذار بهت بگم...یه خورده پول می‌خوام تا آخر برج... چی؟ خب خب...نه بابا! دیشب؟ نچ نچ نچ...بهش دادی؟ چقدری دادی بهش؟ 2 میلیون تومن؟ نه نه! خوب کاری کردی...خدا خیرت بده...نه خودم جورش می‌کنم...آره کاش زودتر زنگ زده بودم...باشه! باشه به محمدرضا هم زنگ می‌زنم حال و احوال می‌کنم، عمل انجام شده دیگه؟ خب به سلامتی...قربونت برم خداحافظ!

زن: خب این همه پولی که گرفتی رو چیکار کنیم؟ چجوری خرج کنیم؟ می‌خوای یه کم شو قرض بدیم به این اکبر آقا سبزی فروش یه رنگی به اون فولکسش بزنه؟
مرد: جدا تو هیچی پول کنار نداری؟ تو اون صندوق لوازم آرایشت هم نداری؟
زن: اونجا رو هم رفتی سر زدی؟ واقعا که...
مرد: ببین! به نظرم باید بریم یه سر خونه آقاجون...هم صله رحمه هم زیر فرش اتاق کوچیکه همیشه 50-40 تومن واسه من کنار می‌ذارن...این قدیمیا بی حساب و کتاب نبوده کاراشون...همیشه یه گوشه‌ای پول داشتن برای روز مبادا...البته زن هم باید زن باشه!


زن: خوبه حالا! من خودم 20 تومن پس انداز دارم!
مرد: جان من؟ کجاست؟ نکنه گذاشتی پشت قاب کوبلن دوزیه اتاق خواب؟
زن: حمید خیلی پر رویی، اونجا رو هم دستبرد زدی؟

و این داستان ادامه دارد...احتمالا برای خرید یک عدد مرغ برای شام آخر هفته که میزبان اعضای خانواده همسر باشند.

محسن حدادی - خبرآنلاین
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین