کد خبر: ۲۴۲۱۷۰
تاریخ انتشار : ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۰

وقتی محمدرضا لطفی و سایه از نحوه آشنایی‌شان سخن می‌گویند

زنده یاد محمدرضا لطفی و هوشنگ ابتهاج(سایه) چند دهه با هم دوست و همراه بودند و با همکاری هم آثار ماندگاری را خلق کردند.
آفتاب‌‌نیوز :
آفتاب: مطلبی که می خوانید نحوه اشنایی این دو  هنرمند است که در  کتاب «پیر پرنیان اندیش» آمده است. 

به گزارش خبرآنلاین،این کتاب که در برگیرنده زندگی و خاطرات استاد هوشنگ ابتهاج است با تلاش و پشتکار میلاد عظیمی و عاطفه طیه از سوی نشر سخن روانه بازار شده‌است.

در خدمت سایه و لطفی هستیم. از استاد لطفی می‌پرسم:

استاد! با استاد سایه چطور آشنا شدید؟

لطفی: لطفا به من استاد نگید! بگید محمدرضا یا لطفی! دلم برای اسم خودم تنگ شده! هیچ کس منو به اسم خودم صدا نمی‌کنه!

بله استاد!

سایه و لطفی می‌زنند به خنده.

لطفی: من، سال سوم دانشکده، درسی داشتم با آقای جواد معروفی، درس آشنایی با فرم‌های موسیقی ایرانی. این واحدو می‌بایست می‌گذروندیم. من هم، به خاطر موسی معروفی علاقه باطنی خاصی به جاد معروفی داشتم و برای من خیلی محترم بود. روزی که رفتیم سرکلاس، چهار پنج نفر بیشتر هم نبودیم. آقای معروفی گفت: کسی از شما هست که ذوقی داشته باشه و آهنگسازی کرده باشه؟ من گفتم که من یه چند تا آهنگ ساختم. گفت: پس شما دفعه دیگه که می‌آین کلاس آهنگ خودتونو بیارین، رو همونها کار می‌کنیم. من هم دفعه بعدش، آهنگ «بمیرید، بمیرید، رو که نت‌نویسی کرده بودم و خیلی دقیق و مرتب و پاکیزه بود، براش بردم. ایشون آهنگو گذاشت رو پیانو و شروع کردن زدن و من هم همین‌طور که ایشون می‌زد شروع کردم شعر و با ایشون خوندن. معروفی آدم احساساتی بود. وسط‌های آهنگ حالش منقلب شد.

سایه: خیلی آدم خوبی بود، یه آدم بی‌هیچ خبثی.

لطفی: بله آقا... معروفی یه دفعه دستشو ار زوی پیانو برداشت و گفت این خیلی خوبه، اینو من حقا باری برای ارکستر گلها تنظیم کنم. دیگه دانشجو و معلم شدیم رفیق! (می‌خندد) بعد که آروم شد و دوباره آهنگو زد، گفتم آقا نظری ندارین؟ گفت: نه نظری ندارم ولی اینجا که مقدمه نوشتی، بهتره فلان کارو هم بکنی و برای نتظیم ارکستر قشنگتره. یه تیکه هم زد و دیدم نه واقعا راست می گه. اون تیکه رو هم که او راهنمایی کرد به آهنگ اضافه کردم و هفته بعدش به من گفت با آقای ابتهاج، مسئول موسیقی گلها، صحبت کردم وایشون گفتن یه روز بیاین و ببینمتون. من هم برام خیلی سخت بود رادیو رفتن به خاطر اینکه رادیو مرکز تباهی و فساد موسیقی بود. برای ما که بیرن بودیم این جوری بود. از یه طرف گلها رو خیلی دوست داشتیم و از طرف دیگه با محیط رادیو خب آشنایی داشتیم دیگه. خلاصه من محیط رادیو رو دوست نداشتم، مصلا اگر به من می‌گفتن که برین سیمان تهران آقای سایه رو ببینید، خیلی راحت می‌رفتم اما محیط رادیو بد بود.

بالاخره رفتیم. رفتیم دفتر آقای سایه وایشون پشت میزشون بودن و تو اتاقشون یه پیانو بود. اون روز فریدون شهبازیان هم تو اتاق آقای سایه نشسته بود. آقای سایه همیشه به کسانی که وارد اتاقشون می‌شدن احترام زیادی می‌ذاشتن و از جاشون پا می‌شدن و مهم نبود براشون که این آدم کی هست و کی نیست.

من تقریبا دو متر اومدم تو اتاق و همین طور سیخ وایستادم (سایه می‌زند به خنده.) آقای شهبازیان هم نتو گذاشته بودن رو پیانو و یه چند تا نت با این ملودی زدن و یه صحبتی کردن و بعد آقای سایه گفتن که این شعری که شما انتخاب کردین این شعرو از کدوم دیوان انتخاب کردین؟

سایه: لطفی گذاشته بود «در این عشق چو میرید همه روح پذیرید». در صورتی که شعر تو دیوان شمس هست«در این عشق چو مردید».

لطفی: من گفتم «که مردید» بار موسیقی نداره و قشنگ نیست.

سایه: لطفی وقتی اومد دیدم یه آدم درازی وارد شده (غش غش خنده استاد لطفی) و واقعا مثل طلبکارها یا یه مامور، همین‌طوری اخمو ایستاده! (اخم استاد لطفی را به نحو متعی تقلید می‌کند!) گفت من همونم که آقای جواد معروفی گفته بود به شما. گفتم:‌بله بله. بد شعرو خوندم. با توجه به فضای اجتماعی اون روز ایران، این شعر خاصی بود و من هم حواسم جمع!... غزلو خوندم:

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

از چهره سایه برمی‌آید که از انتخاب این شعر حیرت کرده بوده است...

سایه: بعد یه مصرعی تو روایت لطفی بود که من تو هیچ نسخه‌ای ندیده بودم: (خنده استاد لطفی)

خموشید خموشید خموشی دم مرگ است

همه زندگی آن است که خاموش نمیرید

گفتم: خیلی خب من با آقای معروفی صحبت می‌کنم و مولانا هم به این وزن و قافیه شعرهای زیادی داره. گفت: من برای این شعر آهنگ ساختم.

لحن خشک و قاطع استاد لطفی را تقلید می‌کند، استاد لطفی با لبخند مهربانی به سایه نگاه می‌کند...

سایه: خلاصه رفتیم و اجرا کردیم. الطفی گفت:‌آوازشو می خوام مرضیه بخونه. غم عالم به دلم نشست. آخه مرضیه آواز نمی‌تونست بخونه همهش خارج می‌خوند.

رفتیم تو استودیو تا لطفی شروع کرد به ساز زدن، شهبازیان با تعجب گفت: إ... عجب سازیه! تا اون موقع چنین سازی شنیده نشده بود دیگه، خلاصه از اون روز گرفتاری ما شروع شد و تا حالا گرفتار آقای لطفی هستیم!

 

سایه امشب برای استاد لطفی تدارک خاصی دیده بود. عصازنان رفت به میوه فروشی آقامهدی و تعدادی هویج درجه یک بالابلند و کرفس لطیف خرید و آنها را نازک و بلند برش زد و در لیوانی قرار داد. استاد لطفی شیدان این لیوان خوش‌رنگ فریبا شده بود و می‌خندید و هویج و کرفس نوش جان می‌کرد. در اینجا هم برشی هویج برداشت و به کار برد و گفت:

من خیلی زود به آقای سایه علاقه پیدا کردم، یه علاقه باطن. بدون اینکه خیلی با هم صحبت کرده باشیم، احساس کردم به ایشون نزدیک هستم. یه اتفاق عجیب این بود که دو هفته بعد دلم برای آقای سایه تنگ شد و یه کار عجیب کردم و پا شدم همین جوری رفتم خونه آقای سایه. بدون خبر. کار بدی کردم.

سایه: نه خیر! خیلی هم کار خوبی کردی!

قاطعیت لحن و شیوه بیان این جمله چنان صمیمانه و بامزه بود که همه به خنده افتادند.

لطفی:‌ بله دیگه با بچه‌های آقا دوست شدیم و رفت و آمد دائم دیگه.

سایه نگاهی گرم و مهربان به لطفی می‌اندازد و لبخند می‌زند.

بی‌تو دیگر غزل سایه ندارد لطفی

باز راهی بزن این دوست که آهی بزنم

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین