کد خبر: ۲۷۹۲۴۴
تاریخ انتشار : ۲۰ دی ۱۳۹۳ - ۱۸:۵۹

روایتی از برزخ‌ زندگی یک زن که شوهرش هم معتاد است و هم بیکار

آفتاب‌‌نیوز : آفتاب: شبکه آفتاب نوشت: «تا حالا انگشتش هم بهم نخورده...» شوهرش را می‌گوید؛ تابه‌حال به غضب، انگشتی هم به تنش نزده است، اما او بیم جان دارد و شاید همین هول و هراس است که حالتی به نگاه و چهره‌اش داده که اگر نقاشی بخواهد «ترس» را بکشد، مدلی بهتر از صورت او پیدا نخواهد کرد.

زرد و نزار است. با لب‌های کبود و چشم‌های درشتی که در صورت لاغرش بیشتر توی چشم می‌زند و انگار نیمی از صورتش را همین دو گوی هراسان و گریزان پرکرده است. حرف که می‌زند، لب‌ها و پره‌های بینی‌اش پِرپِر می‌کند، چیزی شبیه به حس آخرین لحظه پیش از گریه. مکث که می‌کند، لب‌هایش را می‌جود و چشم‌هایش هم نمی‌تواند جای ثابتی را نگاه کند و مثل چشمان پرنده‌ای غریب، مدام دو دو می‌زند. «مرضیه» با واسطه حاضر شده است بنشیند پای حرف و گوشه‌ای از سفره‌ی دلش را باز کند.

«هنوز هیجده سالم نبود که ازدواج کردم، کسی زورم نکرد، خودم خواستم. اومدن خواستگاریم، بله رو گفتم. کارگر بود و توی یک شرکت کار می‌کرد، من هم سر سفره‌ی کارگری بزرگ شده بودم و توقع زیادی از زندگی نداشتم. تحصیلاتش هم مثل خودم بود، جفتمون دیپلم داشتیم.»

توقفی می‌کند به اندازه‌ی لب گزیدن و ادامه می‌دهد: «اوایل همه‌چیز خوب بود، به‌اندازه‌ی وسع و درآمدمون تفریح و خوردوخوراک مناسبی داشتیم و مثل بقیه زندگی‌مون معمولی می‌گذشت. اخلاقش بد نبود و من هم با کم‌وزیادش می‌ساختم.»

از خانواده‌اش می‌گوید که شرطی نگذاشته‌اند غیر از مردِ زندگی بودن و اهل دود و دم نبودن. «قبل از عقد مادرم کشیده‌ بودش کنار، قسمش داده بود که اهل چیزی نباشه و اون هم قسم خورده بود که نیست؛ به امام رضا(ع) قسم خورد، اما قسم دروغ...»

حواسش به پسربچه‌اش پرت می‌شود، دستش را می‌کشد و تشر می‌زند: «بگیر بشین ببینم.» بچه لج می‌کند و نق می‌زند.

«عقد کردیم و تو دوران عقد بود که فهمیدم سیگار می‌کشه، اما به هیچ‌کس نگفتم، ازش خواستم بگذاره کنار و اون هم قول داد، ولی نگذاشت؛ هیچ‌وقت سیگار رو نگذاشت کنار. اما خوب سیگار کشیدن که زیاد مهم نبود، من هم زیاد سخت نگرفتم. بعد از یک سال و نیم که تو عقد بودیم با یک عروسی ساده و کم‌خرج، واقعاً کم‌خرج، رفتیم سر خونه‌ی خودمون؛ در واقع خونه‌ای که با فروختن طلاهام و روی هم گذاشتن پول‌هایی که تو عروسی جمع شده بود رهن کردیم. هنوز درست‌وحسابی جهیزیه رو نچیده بودم که فهمیدم باردارم. شوکه شده بودم، باورم نمی‌شد، وقتی بهش گفتم خوشحال شد، من از خوشحال شدنش هم تعجب کردم هم عصبی ‌شدم و نمی‌تونستم دلیل خوشحالی‌اش رو بفهمم.»

خاطره‌اش از زندگی مشترک گره خورده است با عق زدن. دختری قرار است «مادر» ‌شود.

«ما حالا حالاها وقت داشتیم برای پدر و مادر شدن، هنوز مزه‌ی زندگی مشترک رو نچشیده بودم، هنوز سروسامون نگرفته بودم، هنوز تو حال‌وهوای یک دختر تازه‌عروس بودم که فهمیدم قراره مادر بشم. اما درد اصلی رو ماه سوم یا چهارم بارداریم فهمیدم، علت خوشحالیش از زود بچه‌دار شدنم رو فهمیدم؛ معتاد بود.»

بچه‌ بازیگوشی‌های خودش را دارد؛ می‌دود، می‌خندد، نق می‌زند و گاهی سؤالی می‌پرسد. مادرش را به اسم کوچک صدا می‌زند و در طول گفت‌و‌گوی ما هیچ‌وقت نشد که مادر جواب او را همان بار اول بدهد.

«تو این بین بیکار هم شد، خودش که می‌‌گفت از شرکت اومدم بیرون که با یکی از دوستام یک کاری بزنیم برای خودمون، اما من فکر می‌کنم که اخراجش کرده بودن، در هر صورت یک مدت خودش رو علاف کرد و بعد هم بیکاری شد قوز بالای قوز. البته خودش که باور نداشت بیکاره، به روزی چهار پنج ساعت مسافرکشی، که هرچی در‌می‌آورد خرج ماشین می‌شد، می‌گفت کار. انگار یه نفر با چوب زده باشه توی سرم، گیج بودم، دنیا روی سرم خراب شده بود. کسی که قرار بود بهش تکیه کنم، کسی که قرار بود بشه پدر بچه‌م، هم معتاد بود هم بیکار. بعضی وقت‌ها می‌شد که پدرش یک مقدار گوشت و مرغ و برنج و میوه می‌آورد خونه؛ اما ای کاش نمی‌‌‌آورد، چون همون‌ها رو می‌کوبید توی سرم و منتش رو سر من می‌گذاشت. روزبه‌روز بچه تو دلم بزرگ‌تر می‌شد و شکمم بیشتر میومد بالا، بچه قرار بود چند ماه دیگه دنیا بیاد، بچه‌ای که حتی پول خرج بیمارستان و به دنیا آوردنش رو هم نداشتیم. منم کاری از دستم برنمی‌اومد، روی برگشتن به خانه‌ی پدرم را هم نداشتم، آخر برادرهام با ازدواج ما مخالف بودند و تازه برمی‌گشتم می‌گفتم چی شده؟ می‌گفتم شوهرم معتاد از کار در اومد؟ نه، نمی‌شد. کارم شد گریه کردن، یک چشمم اشک بود، یک چشمم خون. التماسش کردم، باهاش دعوا کردم، قهر کردم و اون فقط یک کار می‌کرد؛ قول می‌داد ترک کنه، قول‌هایی که هیچ‌وقت قرار نبود عملی بشه، راستش از خدام بود که بچه سقط بشه یا مرده به دنیا بیاد.»

مثل آدمی نابلد که داروندارش را یک‌شبه در قمار باخته باشد، افسوس می‌خورد و دستش را از زمین و آسمان کوتاه می‌بیند. یک پرده اشک توی چشمانش جمع می‌شود و یک هو شره می‌کند روی صورتش. بی‌اختیار و بی‌خجالت ناله می‌کند. سرش را می‌اندازد پایین، با کف دست اشک‌هایش را می‌گیرد و آب بینی‌اش را بالا می‌کشد.

«یک سال از ازدواجمون نگذشته بود که بچه دنیا اومد. نمی‌خواستمش، ناخواسته بود، و از همه بدتر اینکه می‌دونستم چیزی که توی شکمم رشد می‌کنه، بچه‌ من نیست، غل‌وزنجیره که پدرش برای پابند کردن و موندنم توی زندگی‌اش برام درست کرده. دلیل خوشحالی‌هاش رو فهمیده‌ بودم، اما خیلی دیر.»

حس انجام‌وظیفه جای حس مادرانه را گرفته است. نگاه و برخوردش با بچه‌ خشک و بی‌عاطفه است. انگار مال او نیست، انگار نه انگار که از جان خودش به او زندگی داده است. نمی‌دانم همیشه این‌طور است یا تأثیر عصبی شدنش است؛ رفتارش به زن‌بابا نزدیک‌تر است تا مادر.

«بچه به دنیا اومد اما راستش هیچ دوستش نداشتم. مادری زورکی که نمیشه، شاید هم بشه اما احساس نمی‌کردم اون بچه‌‌ی منه و من مادر اون، به چشم غل‌وزنجیر نگاهش می‌کردم. هرچند این طفل معصوم که گناهی نداره، باباش ازش سوءاستفاده کرده بود. اصلاً با همین نیت بچه درست کرده بود، می‌دونست اگه بچه نداشتم، یک ساعت هم با آدم معتادِ دروغگویی که نه کارِ درست‌وحسابی داره و نه همت کار کردن، زیر یک سقف نمی‌مونم. ما هیچ چیزی از اونا نخواستیم، نه جشن آن‌چنانی، نه طلا و وسیله‌ی زیاد، فقط می‌خواستیم سالم باشه و مرد زندگی، اما نبود. می‌خواستم بگذارم برم، ۲۱ سال بیشتر نداشتم. چرا باید خودم رو فدای کسی می‌کردم که هیچ آینده‌ای نداشت. بچه‌به‌بغل چند بار برگشتم خونه‌ی پدرم، اما یک‌طوری که متوجه نشن قهر کردم. البته مادرم تا حدودی در جریان بود، امیدوار بودم با این کار و به‌خاطر بچه‌اش ترک کنه و بره سر کار. هر بار که میومدم خونه‌ی پدرم، هی زبون می‌ریخت و قول می‌داد که ترک کنه و من هم خر می‌شدم و برمی‌گشتم سرِ خونه‌وزندگیم، اما بعد از چند روز انگار دلش رو زده باشم، پسم می‌زد و دوباره می‌شد همون آدم سابق.»

اشک پشت چشمانش آماده‌باش دائم است و بغض بیخ گلویش کمین زده است. بچه را نگاه می‌کند و دوباره پقی می‌زند زیر گریه، دوباره سرش را می‌اندازد پایین، چند لحظه گریه می‌کند، دوباره اشک‌هایش را با کف دست از گونه‌هایی، که استخوان از زیر آن بیرون جسته، می‌چیند، دوباره مُفش را می‌کشد بالا و معلوم نیست برای بار چندم خاطرات زندگی‌اش را مرور می‌کند.

«نمی‌دونم تأثیر مواد بود یا نه، اما هر روز که می‌گذشت عصبی‌تر می‌شد، بداخلاق‌تر می‌شد، اصلاً نمی‌شد باهاش حرف زد. کتک نمی‌زد، حتی تا حالا انگشتش هم بهم نخورده، اما توهین و تحقیرهاش از صد تا چوب بیشتر درد داشت. کارش از تحقیر خودم گذشته بود و خانواده‌م رو تحقیر می‌کرد. بعضی وقت‌ها تهدید هم می‌کرد؛ می‌گفت بگذار بچه هفت سالش بشه، بعد می‌دونم چیکارت کنم، می‌فرستمت خونه‌ی بابات. شنیده بودم که وقتی بچه هفت سالش بشه، دادگاه سرپرستیش رو میده به پدر، اون هم انگار فقط می‌خواست من بچه‌ش رو به اون سن برسونم و بعد بچه رو بگیره و من رو از خونه بندازه بیرون. از خونه هم که مینداختم بیرون دیگه دستم به هیچی بند نبود، تمام طلاهامو فروخته بودم داده بودم پول پیش خونه که اجاره ندیم، مهریه رو هم اگر می‌گذاشتم اجرا، چیزی نداشت که بده، پدرش بنگاه املاک داشت و مثل آب خوردن قولنامه رو می‌زد به نام پدرش و ماشین رو هم می‌فروخت و پولش رو می‌ریخت به حساب یکی دیگه، اون وقت من چی بودم؟ چی داشتم؟ زندگیم رو به چی باخته بودم؟ هیچی. می‌شدم یک زن بیوه‌ی بیست‌وچندساله...»

لب‌هایش باز می‌پرد، پره‌های بینی‌اش گشاد می‌شود که هوای بیشتری را بکشد توی ریه‌هایش برای رهایی از یک جور خفگی موقت. این‌بار اما جلو بغضش را می‌گیرد.

«دو سه سال همین طور ادامه دادم، یک روز خوب بودیم، یک هفته قهر. بود ولی انگار نبود. ماه به ماه احوالم رو نمی‌پرسید. خیلی وقت‌ها مادرم یواشکی بهم خرجی می‌داد. بالاخره صبرم تموم شد و جریان رو به خانواده‌م گفتم، رفتم خونه پدرم و دیگه برنگشتم. بعد از یک ماه با پدر و مادرش اومد، هیچ اعتمادی بهش نداشتم، گفتم باید پول پیش خونه رو بزنه به نامم تا هم اون یک مقداری به زندگی پایبند بشه و هم من یکم دلم قرص بشه. اما پدرش مخالفت کرد، اصلاً اعتقادی به سهم داشتن زن توی زندگی نداشت، گفت زن یه جایگاهی داره و مرد یه جایگاهی، من نمی‌گذارم پول پیش خونه رو بزنه به نامت. از اعتیادش که گفتیم، گفت باید کمکش کنی، یک چیزی هم طلبکار بود. مادرش نمی‌دونست بچه‌ش چندساله اعتیاد داره، می‌گفت بعد از ازدواج این‌طوری شده. دیدم صبر کردن بیشتر از این فایده‌ای نداره، بچه‌م‌ چهار سالشه و عمر و جوونی من هم با عذاب و زجر تموم شده. اومدم دادگاه، وکیل گرفتم و تونستم جلو پول پیش خونه رو بگیرم.»

جای حلقه‌ی ازدواج روی انگشت حلقه‌ی دست چپش خالی است، می‌گوید آن را هم گذاشته روی طلاهای دیگرش و فروخته تا پول رهن خانه جور شود.

«وقتی فهمید دادگاه جلو پول رهن خونه رو گرفته، عصبی شد، فحش داد و تهدید کرد. اما وقتی دید نمی‌تونه کاری بکنه، یک مدتی آروم شد و حرفی ‌نزد. از اون موقع به بعد باز هم داریم با هم زندگی می‌کنیم، یک مقداری خیالم راحت شد که دست‌کم نمی‌تونه پول پیش خونه رو دود کنه. اما چند روز پیش یک صحبت‌هایی از قرص برنج کرد و گفت به یکی از دوستاش سفارش داده سه تا قرص برنج براش بیاره، گفت یک جایی قایم‌شون کرده؛ یک جایی که فقط خودش می‌دونه. می‌ترسم یک شب بریزه تو غذا یا آب... نمی‌دونم راست میگه یا نه، اما من می‌ترسم...»

پسربچه‌ دور و بر مادری می‌چرخد که در برزخ مانده و چندی است زیر سایه‌ی هول و هراس مرگ شب و روزش را گم کرده است؛ مرضیه زنی است که می‌ترسد که شاید شبی که زیاد هم دور نباشد، بمیرد و خودش هم نفهمد کی مرده است.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین