ساعت 21 پنجشنبه 27 مهر، «عباس» 36 ساله صدای عجیبی در ساختمان نیمه کاره همسایهشان در کوی سمنگان، شهرستان سیرجان-واقع دراستان کرمان- شنید. ازآنجا که فاصله آن ساختمان با خانهاش زیاد نبود بدون اینکه به کسی چیزی بگوید با روشن کردن چراغ قوه تلفن همراهش به طرف ساختمان رفت. هوا تاریک بود و نور چراغ گوشی «عباس» تنها جلوی پایش را روشن میکرد.مرد جوان با احتیاط وارد ساختمان شد. سکوت وهم انگیزی همه جا را گرفته بود. چند قدمی در پارکینگ ساختمان نیمه کاره جلو رفته بود که ناگهان زیر پایش خالی شد و با فریادی تلخ به دالانی تاریک و عمیق عمیق کرد و...
ناپدید شدن مرموز
ساعت از 10 شب گذشته بود اما هنوز خبری از «عباس» نبود. تلفن همراهش مدام بوق اشغال میزد. همسر و مادر مرد جوان بشدت نگران شده بودند. به همین خاطرگوشی تلفن را برداشتند و به دوستان واقوامشان تلفن زدند اما هیچ کس از مرد جوان خبری نداشت. چند ساعتی گذشته بود که دلشوره عجیبی به جان خانوادهاش افتاد. نیمههای شب مادر «عباس» به برادرش تلفن زد و با صدای بغض آلود و چشمانی اشکبار از او کمک خواست. برادر دل نگران که تاب شنیدن صدای لرزان و بی قرار خواهر را نداشت به او اطمینان داد همه تلاشاش را برای پیدا کردن «عباس» میکند. او نیز هر جا میتوانست تماس گرفت.اما تصور هم نمیکرد گمشدهشان مانند قطرهای آب در زمین فرو رفته باشد.دایی مرد جوان گمشده گفت: «آخرین ساعات پنجشنبه شب، خواهرم به من زنگ زد و با نگرانی سراغ «عباس» را گرفت. میگفت پسرش خیلی عجیب ناپدید شده است و هیچ کس از او خبری ندارد. وقتی خودم هم چند جا زنگ زدم و به نتیجهای نرسیدم با خودم فکر کردم شاید تصادف کرده یا اینکه جایی بیهوش افتاده است. کمی در خیابان دور زدم و بعد برای اعلام ناپدید شدن «عباس» به کلانتری و اداره آگاهی رفتم. قرار شد عکس او را برای تحقیق تحویل پلیس بدهیم. آن شب هیچ کس خواب نداشت. شاید بیش از صد بار با تلفن همراهاش تماس گرفتیم اما فقط بوق اشغال میزد تا اینکه صبح روز بعد تلفن خاموش شد.»
دیگر شکی باقی نمانده بود که اتفاق تلخی افتاده است. هر کس چیزی میگفت و فرضیهای جنایی درباره سرنوشت «عباس» مطرح میکرد. صبح جمعه، همه اهل محل میدانستند که «عباس» شب قبل ناپدید شده است. به همین خاطر جست و جوهای مردمی آغاز شد. کسی دوست نداشت باور کند که بلایی سراو آمده است. اما خاموش شدن ناگهانی تلفن همراهاش نشانه خوبی نبود. دایی «عباس» ادامه داد: «به هر جا که فکرمان میرسید سر زدیم. همه بیابانهای اطراف شهرک، درمانگاهها و بیمارستانها را گشتیم. حتی با تصور اینکه شاید او را کشته و جسدش را داخل چاههای اطراف انداخته باشند، تک تک آنها را بررسی کردیم اما همه راهها به بنبست رسید. وقتی هیچ ردی از او به دست نیاوردیم و تا حدودی ناامید شده بودیم سرانجام صبح دوشنبه یکم آبان به پزشکی قانونی رفتیم تا در میان اجساد ناشناس دنبال گمشدهمان بگردیم. اما مسئول آنجا اعلام کرد که در این چند روز هیچ جسد ناشناسی نیاوردهاند. این حرف، هم خوشحالمان کرد و هم نگران. خوشحال از اینکه شاید «عباس» زنده باشد و نگران؛ بابت اتفاق تلخ تری که حتی نمیخواستیم تصورش را کنیم. در همین فکرها بودیم که یکی از همسایههای خانه «عباس» زنگ زد و خبر پیدا شدن او را داد.»
در عمق تاریک چاه چه گذشت؟
«عباس» هنوز در شوک سقوط هولناک بود. میدانست که داخل چاه افتاده اما در اثر ضربه شدید به پای چپ و کمرش نمیتوانست تکان بخورد. چشم، چشم را نمیدید. حتی نمیتوانست تلفن همراهش را پیدا کند. با همه توانی که در بدنش مانده بود فریاد زد و کمک خواست. اما در آن ساعت شب و از عمق چاه 10 متری پارکینگ ساختمان نیمه کاره کسی صدایش را نمیشنید. درد شدیدی داشت اما ترس از آن تاریکی شوم، نفساش را بند آورده بود. صبح روز جمعه، همسایهها که از گم شدن ناگهانی «عباس» خبردار شده بودند، یکی یکی از خانه هایشان بیرون میآمدند. «عباس» هم با صدای آنها بیدار شده بود. به امید نجات؛ با تمام توان باقی مانده درجسم نیمه جانش بار دیگر فریاد زد و کمک خواست. صدایش داخل چاه میپیچید اما انگار دیوارهای خاکی، سدراهش بودند تا صدا به بالای چاه نرسد. با این حال در سختترین شرایط زندگی میگفت: «باید زنده بمانم. بهخاطر دخترهای کوچولویم. بهخاطر مادر و همسرم.» اما روز دوم، سوم و چهارم هم گذشت و هیچ کس حتی کارگرها هم به ساختمان نیمه کاره نیامدند تا اینکه نزدیک ظهر دوشنبه یک آبان، اتفاق عجیبی افتاد.
«عباس» که پس از نجات معجزه آسایش با پا و کمر شکسته روی تخت بیمارستان خوابیده بود، درباره حادثه و لحظههای پردلهره زندگیاش گفت: «پنجشنبه شب جلوی در خانه بودم که صدایی از ساختمان نیمه کاره شنیدم. فکر کردم شاید دزدی به آنجا آمده باشد. با روشن کردن چراغ قوه تلفن همراهم وارد ساختمان شدم اما از آنجا که کارگرها روی چاه را با تخته و پلاستیک پوشانده بودند متوجه چاه نشدم و ناگهان به داخل چاه عمیق سقوط کردم و به دالان پشتی افتادم. چون با پا به زمین خورده بودم کمر و پایم بشدت آسیب دیده بود و فقط میتوانستم دستم را تکان دهم. خیلی ترسیده بودم. هر چه فریاد میکشیدم هیچکس صدایم را نمیشنید. همه آن چند روز هوشیار بودم. صدای همسایهها و حتی روشن شدن خودروها را میشنیدم اما صدای من به آنها نمیرسید. گرسنه بودم اما تشنگی امانم را بریده بود. خوابم که میبرد با حالت عطش شدید بیدار میشدم و فریاد میزدم: «چرا به من آب نمیدهید؟» لحظاتی بعد که به خودم میآمدم میفهمیدم ته چاه هستم. با اینکه چند شبانه روز با شکستگیهای متعدد و زخمهای شدید داخل چاه بودم اما فقط امیدم به معجزهای از سوی خدا بود تا فرصت دوباره زندگی پیدا کنم. در تمام آن لحظات سخت و نفسگیر از خدای مهربان خواستم به من هم مانند حضرت یوسف کمک کند و از اعماق چاه نجاتم دهد. در اوج ناباوری، ته قلبم میدانستم خدای مهربان بالاخره صدایم را خواهد شنید. از صدای همسایهها در روز و سکوت شب فهمیده بودم چند روز گذشته است. شب آخر کمی ناامید شده بودم. حتی «شهادتین»را هم خواندم اما باز هم دست از دعا برنداشتم. از خدا خواستم به بچهها وخانوادهام رحم کند. به مادرم که داغ دوباره فرزند نبیند... و خدای خوبم بالاخره جوابم را داد وصدای مرا ازعمق چاه شنید.»
لحظات فراموش نشدنی
شاید هیچ گاه برای «عباس»، شنیدن نامش شیرینتر از ظهر دوشنبه یکم آبان نبود. «دیگرهیچ رمقی نداشتم. فکر کردم شاید باید تسلیم دست سرنوشت شوم. در همین فکرها بودم که ناگهان صدای همسایه دیوار به دیوارمان را از فاصله نزدیکی شنیدم. انگار او برای اینکه در خلوتی ساختمان نیمه کاره راحتتر صحبت کند به آنجا آمده بود. این آخرین روزنه امیدم بود. در یک لحظه تمام توانم را درگلویم آورده و فریاد زدم: «سید سید؛ به فریادم برس. یاقمربنی هاشم تو را به خون حسین ودستان بریده ات نجاتم بده». برای لحظهای صدایش قطع شد ولی ناگهان به لب چاه آمد و گفت: «عباس؛ خودت هستی؟ آنجا چه کار میکنی؟» وقتی صدایم را شنید باعجله و برای آوردن کمک به خیابان رفت و چند دقیقه بعد آتشنشانان سیرجانی بالای چاه آمدند و درآخرین دقایق زندگیام نجاتم دادند. از خداوند بزرگ ممنونم که باردیگر مرا به زندگی دوباره بازگرداند. اما امیدوارم این شرایط برای هیچکس پیش نیاید. خیلی سخت است که هیچ راه نجاتی نداشته باشی و در ترس و هراس منتظر مرگ شوی. خانوادهام همه جا را جستوجوکرده بودند اما حتی به ذهنشان هم نرسیده بود من در آن ساختمان نیمه کاره، داخل چاه افتاده باشم. خدا بهخاطر بچهها وخانوادهام به من زندگی دوباره داد. از آتشنشانان سیرجانی هم کمال تشکر را دارم که در کمترین زمان به محل آمدند و کمک زیادی به من کردند.»
در انتظار معجزهای دیگر
دایی «عباس» که نخستین شب رهایی خواهرزادهاش از چاه تاریک، در کنار او در بیمارستان به سر میبرد، گفت: «عباس؛ کارگر جوشکار است. اما نمیتواند تا مدتی به کارش بازگردد. آنطور که پزشک معالجش گفته؛ او در اثر ضربه شدید پس از سقوط، پا و کمرش آسیب شدیدی دیده و استخوان ترقوهاش نیز ترک خورده است. مهره شکسته کمرش به نخاع فشار آورده وبه همین خاطرنمی تواند پاهایش را تکان دهد. امیدواریم معجزه دوبارهای شود و بعد از عمل جراحی، پاهایش حس بگیرد. از مردم عزیز هم درخواست داریم برایش دعا کنند.»
«مهدی فیروزآبادی»، مدیرعامل سازمان آتشنشانی سیرجان نیز درباره عملیات نجات معجزه آسای این مرد گفت: «ساعت 12 و 50 دقیقه روز دوشنبه یکم آبان گزارش سقوط مرد جوانی به چاه ساختمان نیمه کارهای در کوی سمنگان به آتشنشانی داده شد. بلافاصله دو تیم عملیاتی ﺍﺯ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﻭ ﺩﻭ به محل اعزام شدند. آتشنشانها پس از بررسیهای مقدماتی وضعیت محل سقوط، ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺗﺠﻬﯿﺰﺍﺕ ﻻﺯﻡ ﺩﺭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ ﻧﺠﺎﺕ را در کنار ﭼﺎﻩ برپا کردند و یکی از آتشنشانان برای بیرون آوردن مرد جوان به اعماق چاه رفت. با توجه به آسیب دیدگی پا و کمر مصدوم، او با احتیاط از چاه خارج شد و به یکی از بیمارستانهای سیرجان انتقال داده شد وخوشبختانه نجات یافت.»