آفتابنیوز : پدرم پیوسته به مادر گیر می داد و گاهی او را کتک نیز می زد. پدر می گفت: "فکر می کنی که الاغم و متوجّه نمی شم که با مرد همسایه طبقه بالایی که زن و بچّه نداره و تنها زندگی می کنه، ارتباط داری؟! فکر می کنی، نمی فهمم که داری به من خیانت می کنی؟!"
دلم برای مادرهمیشه مظلومم می سوخت. بنده خدا در حال کتک خوردن و گریه کنان می گفت:"اشتباه می کنی مرد! خیانت کدومه؟ تو خیالاتی شده ای. من همواره عاشق تو و دخترمون بوده و بسیار زندگی مشترک مون رو دوست دارم!" پدرم با شنیدن این سخن مادرم کمی آرامتر شده و چند روزی زندگی مان رنگ مهر و محبّت به خود می گرفت تا این که بار دیگرهمه چیز از نو آغاز می شد.
چون پدرم چند باری مادرم را هنگام صحبت کردن با مرد همسایه دیده بود، به همین دلیل به او مشکوک شده و به مادرم می گفت: "تو باهاش سرو سری داری! اون جوونه، خوشگله! من که دیگه قیافه ای ندارم. حتما به همین دلیل اونو به من ترجیح دادی!"
مادر در جواب پدر می گفت: "باباجان، آخه کی گفته سلام و احوالپرسی یعنی گرم گرفتن؟! ما در داخل یه مجتمع مسکونی زندگی می کنیم، خب، طبیعیه که گاهی همدیگه رو ببینیم. به نظرت وقتی بهم سلام می کنه، نباید جوابش رو بدم؟ بعدش هم مگه روزی که اومده بودی خواستگاری، من کور بوده و ندیده بودمت؟ من تو رو با همین چهره پسندیدم. تو رو خدا به من تهمت نزن مرد! من هوسباز نیستم که به شوهرم خیانت کنم. من حتّی یه تار موی سر تو رو با صد تا دنیا عوض نمی کنم!"
مادر وقتی این حرفها را می زد، چشمان پدر پر از اشک می شد و حتّی گاهی اوقات نیز از او به دلیل تهمت و کتک های بیشمارعذر خواهی می کرد، امّا به کلّی پیدا بود که فکر خیانت همیشه ایّام، بسان خوره ای درحال خوردن مغز اواست.
دیگر همه همسایه نیزبه اختلاف پدر و مادرم پی برده بودند، زیرا در مدّتی که پدرم برای مأموریت کاری به استانهای جنوبی می رفت، خانه ساکت و آرام می شد و هنگامی که دوباره باز می گشت، صدای جیغ و ناله های مادربیچاره ام، بار دیگر تا هفت خانه آن طرف ترهم می رفت!
یادم می آید که یک بار، دعوا و زد و خورد شدیدی بین پدر و مرد همسایه در گرفت و مرد همسایه پدرم را تهدید کرد که اگر یک بار دیگر دست روی مادرم بلند کند، استشهادی علیه او از همسایه ها خواهد گرفت و او را به دادگاه خواهد کشاند.
پدر پس از دعوا با مرد همسایه، به خانه آمد و در حالی که با کمربند به جان مادر افتاده بود، می گفت: "حالا دیگه چی می گی؟! مردک بی همه چیز خیلی راحت پیش من از تو طرفداری می کنه. خب حق هم داره. حتما تو بهش در باغ سبز نشون دادی و اونم حسابی چشمش تو رو گرفته!"
زندگی مان بعد از دعوای پدرم با آن مرد، به راستی که به یک جهنّم واقعی تبدیل شده و هرروز در آن جنگ و ستیز در جریان بو د تا این که سرانجام پدرم، خیلی سریع، خانه ای دیگری اجاره و ما به آنجا نقل مکان کردیم.
پدرم تنها به نقل مکان خانه بسنده نکرد و پس از آن از مادرش-مادربزرگم- که تنها زندگی می کرد نیز خواست که به خانه ما بیاید تا در نبودش، خیالش راحت بوده و بسیار دقیق، مواظب اعمال و رفتار مادرم بوده وکوچکترین حرکت وخطایی را به او گزارش دهد.
مادرم که این کنترل و مراقبت را توهینی به خود می دانست، به عمد، در نبود پدر بی اعتنا به مادربزرگ، هر روز چند ساعتی از خانه بیرون می رفت و به محض این که پدر از سفر بازمی گشت، مادربزرگ نیز گزارش کارهای مادر را به او می داد و در این گونه مواقع بود که پدرباردیگر همچون یک پلنگ زخمی، به جان مادر بیچاره افتاده وبه تمامی سیاه و کبودش می کرد!
زندگی ما دیگرهیچگاه روی آسایش به خود ندید و مادرم به ناچار درخواست طلاق داد و به خانه برادرش رفت.
با شایعه ایی که پدردرباره مادرم به راه انداخت، همه فامیل و بستگان وحتی اعضای خانواده مادرم نیز که همیشه ایّام پدر را مردی تمام و کمال می دانستند و حرفش را قبول داشتند، مادرم را به تمامی طرد کردند و او مجبور شد که برای یافتن سر پناهی به عموی بزرگش پناه ببرد.
هفته ایی یک بار، علی رغم مخالفت های پدر به دیدن مادر می رفتم و درآغوشش اشک حسرت می ریختم. چند ماهی از جدایی پدر و مادرم می گذشت که فهمیدم مادرم برای بار دیگر قصد ازدواج دارد.
هرچند ناراحت بودم اما در دل به مادرم حق می دادم. مادر خیلی بی سرو صدا و بی آنکه حتّی به من بگوید همسرش کیست، ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش! ظاهرا شوهرش ارتباط مرا با او قدغن کرده بود. مادر می گفت با شوهرش درباره من صحبت کرده، امّا او گفته که به هیچ عنوان دوست ندارد که من به خانه شان رفت و آمد کنم.
پدر یک روز به خانه آمد و گفت: "زود باش آماده شو. می خوام ببرمت جایی تا از نزدیک و با چشمای خودت واقعیت رو ببینی!" نمی دانستم پدر چه در سر دارد. "سمانه"، دوست صمیمی مادرم که هنوز با هم رابطه داشتند نیز همراهمان رهسپار شد.
پدرما را به شمال شهر برده و در مقابل یک خانه شیک و مجلّل پیاده شدیم. سمانه زنگ در را به صدا درآورد. دقایقی بعد مادرم در آستانه در ظاهر شد. او از دیدن من و پدر از تعجّب خشکش زد. حسابی گیج شده بودم و نمی دانستم که چه خبر است. پدر بی آنکه منتظر تعارف مادرم باشد، داخل خانه شده و خطاب به من گفت:"بیا داخل تا خودت همسر مادرت رو ببینی!"
آنجا بود که همسر مادرم را دیدم؛ همان مرد همسایه! پدر با پوزخندی بر لب گفت: "حالا باورت شد که من حرف مفت نمی زدم؟! این دو تا از همون موقع با هم در ارتباط بودند. از همون زمانی که مادرت قسم می خورد که عاشق من و تو زندگی مونه! می دونستم هر چی بهت بگم باور نمی کنی.
در آن لحظات که مادر سعی می کرد خودش را نزدمن تبرئه کند، احساس بدی داشتم. حس می کردم که حسابی همه چیز را در زندگی باخته ام! مادرم دیگربه تمامی از چشمم افتاده بود، به گونه ای که دیگر نه می خواستم که او را ببینم و نه صدایش را بشنوم.
آنقدر آشفته و بهم ریخته بودم که یک شب به قصد خودکشی قرص های آرام بخش مادربزرگ را در یک لیوان آب حل کرده و سرکشیدم. دلم می خواست بمیرم و از آن همه افکار مشوّش رهایی یابم، امّا از بدشانسی ام، پدرم که آن روزها تلاش می کرد خودش را بیشتر به من نزدیک کند، متوجّه شد و فوری مرا به بیمارستان رساند.
بعد از آن اتفاق، رابطه ام با پدر بهتر شد. پیدا بود که او بیشتر از مادر مرا دوست دارد. یک شب به او گفتم: "مادرم هرچقدرازتو کتک خورد نوش جونش، مادر به خاطر اون مردک زندگی مون رو بهم زد و من رو به این حال و روز انداخت. تو جوونی بابا، دلم نمی خواد تنها باشی. دلم می خواد ازدواج کنی. اصلا خودم برات یه مورد خوب درنظر گرفتم!"
به گزارش رکنا، پدر آن شب هر چند با ازدواج مجدّد، مخالفت کرد، امّا از حرف هایش فهمیدم که آنچنان هم بی میل به ازدواج نیست. من سمانه را که زنی مطلقه بود، برای پدر انتخاب کرده بودم و ظاهرا پدرهم او را پسندیده بود و سرانجام پدر و سمانه خیلی زود با هم ازدواج کردند.
سمانه اوایل با من مهربان بود و سعی می کرد که رابطه ایی دوستانه با من برقرار کند، امّا نمی خواست من با آنها زندگی کنم و پیوسته به پدرم می گفت: "چرا دخترت باید با ما زندگی کنه؟ چرا نمیره پیش اون مادر خیانت کارش؟ من یه زنم، می خوام بچّه داربشم، امّا تا وقتی دخترت پیش ما باشه تو به بچّه من چندان محبّت نخواهی کرد!"
پدرم که دیگر نمی توانست یا آن وضعیت اسفبار را تحمّل کرده و یا این که از سمانه و فرزندش بگذرد، به همین دلیل مرا نزد مادربزرگم فرستاد! روزهای بیچارگی ام از همان زمان آغاز شد، دیگر مدرسه نرفتم و از طرفی دیگر نیز تحمّل ماندن در خانه و بداخلاقی ها و غرزدن های مادربزرگم را نداشتم.
برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم و درهمان روزها بود که با "فرزین" آشنا شده و به پیشنهاد او از خانه گریختم.
فرزان دورنمای یک زندگی شیرین و افسانه ایی را برایم ترسیم کرده بود.با او به خانه مجردّی اش رفته و زندگی جدیدی را در کنار او و دو دختر و پسر دیگر که از دوستانش بودند، آغاز کردم. در ابتدا همه چیز خوب بود. فرزان از هیچگونه مهر و محبّتی به من دریغ نکرده و همیشه خودش را عاشق دلخسته من نشان داده و می گفت که منتظر است تا خانواده اش از سفر خارج بازگشته تا آنگاه با هم ازدواج کنیم.
آن روزها به راستی از خوشحالی سر به آسمان می ساییدم، امّا هنگامی که پس از پنج ماه زندگی در خانه فرزان و برباد دادن عفّت و پاکدامنیم و گرفتار شدن در دام اعتیاد، دریافتم که تمامی وعدهایش دروغین و تنها برای فریب افرادی به سان من بوده و خانه او به راستی یک لانه فساد است، دل به دریا زده و تصمیم گرفتم تا به هر شکلی که شده از دام فرزین رها شده واقدام به فرار از خانه او کنم.
به همین دلیل در شب هنگام که فرزین پس از مصرف بیش از حد شیشه در خواب بود، درحال گریختن از خانه بودم که ناباورانه دیدم که فرزین از خواب بیدار شده و در حالی که چندان تعادلی ندارد، چونان دیوانگان با چاقویی در دست در حال حمله ور شدن به سوی من است، که ناگهان چاقویش از دستش افتاد و من که بسیارترسیده بودم از فرصت نهایت استفاده را کرده و با دستانی لرزان،چاقو را برداشته و ناخودآگاه از پشت، چندین ضربه را بر پیکربی وجود فرزین وارد کردم و او به ناگاه نقش بر زمین شد و سپس شتابان از خانه خارج شدم و پس از مدّتی پرسه زدن در خیابان های شهر، خود را به پلیس معرفی و به جرم خود اعتراف کردم.
منبع: رکنا