کد خبر: ۵۸۵۴۸
تاریخ انتشار : ۱۸ اسفند ۱۳۸۵ - ۱۵:۳۲

حادثه عاشورا درس‌ها و عبرت‌ها

آفتاب‌‌نیوز : آفتاب: حادثه عاشورا با آن ابعاد عظیم و قابل تعظیم و با وجود تمام آثارش بر تحولات جهان اسلام از جمله انقلاب اسلامی ایران، حادثه‌ای همچنان ناشناخته و قابل بازکاوی است. بیانات رهبری معظم انقلاب در اردیبهشت‌ماه سال 1377 (نماز جمعه تهران)، سخنرانی ایشان در دی‌ماه 1384 (ديدار روحانيان و مبلغان) و اظهارات معظم‌له در خرداد 74 (نماز جمعه تهران ـ عاشورای 1416) اظهاراتی راهگشا در این زمینه مخصوصاً از منظر درس‌ها و عبرت‌های قیام عاشورا برای جهان اسلام است. «آفتاب» فرارسیدن اربعین حسینی را مغتنم می‌شمارد و متن اظهارات معظم‌له در  اردیبهشت 77 را برای بازخوانی خوانندگان منتشر می‌کند. لینک متن کامل 3 سخنرانی مهم رهبری در زمینه فلسفه و اهداف قیام عاشورا در انتهای مطلب قرار داده شده است.

درس‌ها و عبرت‌های عاشورا از زبان رهبری:   

در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحث عمده وجود دارد؛ يكى بحث علل و انگيزه‏هاى قيام امام حسين عليه‏السّلام است، كه چرا امام حسين قيام كرد؛ يعنى تحليل دينى و علمى و سياسى اين قيام. در اين زمينه، ما قبلاً تفصيلاً عرايضى عرض كرده‏ايم؛ فضلا و بزرگان هم بحثهاى خوبى كرده‏اند. امروز وارد آن بحث نمى‏شويم. بحث دوم، بحث درسهاى عاشوراست كه يك بحث زنده و جاودانه و هميشگى است و مخصوص زمان معيّنى نيست. درس عاشورا، درس فداكارى و ديندارى و شجاعت و مواسات و درس قيام للَّه و درس محبّت و عشق است. يكى از درسهاى عاشورا، همين انقلاب عظيم و كبيرى است كه شما ملت ايران پشت سر حسين زمان و فرزند ابى‏عبداللَّه الحسين عليه‏السّلام انجام داديد. خود اين، يكى از درسهاى عاشورا بود. در اين زمينه هم من امروز هيچ بحثى نمى‏كنم. بحث سوم، درباره‏ى عبرتهاى عاشوراست كه چند سال قبل از اين، ما اين مسأله را مطرح كرديم كه عاشورا غير از درسها، عبرتهايى هم دارد. بحث عبرتهاى عاشورا مخصوص زمانى است كه اسلام حاكميت داشته باشد. حداقل اين است كه بگوييم عمده اين بحث، مخصوص به اين زمان است؛ يعنى زمان ما و كشور ما، كه عبرت بگيريم.

ما قضيه را اين‏گونه طرح كرديم كه چطور شد جامعه اسلامى به محوريّت پيامبر عظيم‏الشّأن، آن عشق مردم به او، آن ايمان عميق مردم به او، آن جامعه سرتاپا حماسه و شور دينى و آن احكامى كه بعداً مقدارى درباره آن عرض خواهم كرد، همين جامعه ساخته و پرداخته، همان مردم، حتّى بعضى همان كسانى كه دوره‏هاى نزديك به پيامبر را ديده بودند، بعد از پنجاه سال كارشان به آن‏جا رسيد كه جمع شدند، فرزند همين پيامبر را با فجيعترين وضعى كشتند؟! انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از اين بيشتر چه مى‏شود؟!

زينب كبرى سلام‏اللَّه‏عليها در بازار كوفه، آن خطبه عظيم را اساساً بر همين محور ايراد كرد: «يا اهل الكوفه، يا اهل الختل و الغدر، أتبكون؟!».(1) مردم كوفه وقتى كه سرِ مبارك امام حسين را بر روى نيزه مشاهده كردند و دختر على را اسير ديدند و فاجعه را از نزديك لمس كردند، بنا به ضجّه و گريه كردند. فرمود: «أتبكون؟!»؛ گريه مى‏كنيد؟! «فلا رقات الدمعه ولاهدئت الرنه»؛(2) گريه‏تان تمامى نداشته باشد. بعد فرمود: «انّما مثلكم كمثل التى نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا تتّخذون ايمانكم دخلاً بينكم».(3) اين، همان برگشت است؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد. شما مثل زنى هستيد كه پشمها يا پنبه‏ها را با مغزل(4) نخ مى‏كند؛ بعد از آن كه اين نخها آماده شد، دوباره شروع مى‏كند نخها را از نو باز كردن و پنبه نمودن! شما در حقيقت نخهاى رشته خود را پنبه كرديد. اين، همان برگشت است. اين، عبرت است. هر جامعه اسلامى، در معرض همين خطر هست.

امام خمينىِ عزيز بزرگ ما، افتخار بزرگش اين بود كه يك امّت بتواند عامل به سخن آن پيامبر باشد. شخصيت انسانهاى غير پيامبر و غير معصوم، مگر با آن شخصيت عظيم قابل مقايسه است؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد. آيا هر جامعه اسلامى، همين عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگيرند، نه؛ اگر عبرت نگيرند، بله. عبرتهاى عاشورا اين‏جاست.

ما مردم اين زمان، بحمداللَّه به فضل پروردگار، اين توفيق را پيدا كرده‏ايم كه آن راه را مجدّداً برويم و اسم اسلام را در دنيا زنده كنيم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماييم. در دنيا اين افتخار نصيب شما ملت شد. اين ملت تا امروز هم كه تقريباً بيست سال از انقلابش گذشته است، قرص و محكم در اين راه ايستاده و رفته است. اما اگر دقّت نكنيد، اگر مواظب نباشيم، اگر خودمان را آن‏چنان كه بايد و شايد، در اين راه نگه نداريم، ممكن است آن سرنوشت پيش بيايد. عبرت عاشورا، اين‏جاست.

حال من مى‏خواهم مقدارى درباره موضوعى كه چند سال پيش آن را مطرح كردم و بحمداللَّه ديدم فضلا درباره آن بحث كردند، تحقيق كردند، سخنرانى كردند و مطلب نوشتند، با توسّع صحبت كنم. البته بحث كامل در اين مورد، بحث نمازجمعه نيست؛ چون طولانى است و ان‏شاءاللَّه اگر عمرى داشته باشم و توفيقى پيدا كنم، در جلسه‏اى غير نمازجمعه، اين موضوع را مفصّل با خصوصيّاتش بحث خواهم كرد. امروز مى‏خواهم يك گذر اجمالى به اين مسأله بكنم و اگر خدا توفيق دهد، در واقع يك كتاب را در قالب يك خطبه بريزم و به شما عرض كنم.

اوّلاً حادثه را بايد فهميد كه چقدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگرديم. كسى نگويد كه حادثه عاشورا، بالاخره كشتارى بود و چند نفر را كشتند. همان‏طور كه همه ما در زيارت عاشورا مى‏خوانيم: «لقد عظمت الرّزيّه و جلّت و عظمت المصيبة»(5)، مصيبت، خيلى بزرگ است. رزيّه، يعنى حادثه بسيار بزرگ. اين حادثه، خيلى عظيم است. فاجعه، خيلى تكان دهنده و بى‏نظير است.

براى اين كه قدرى معلوم شود كه اين حادثه چقدر عظيم است، من سه دوره كوتاه را از دوره‏هاى زندگى حضرت ابى‏عبداللَّه‏الحسين عليه‏السّلام اجمالاً مطرح مى‏كنم. شما ببينيد اين شخصيتى كه انسان در اين سه دوره مى‏شناسد، آيا مى‏توان حدس زد كه كارش به آن‏جا برسد كه در روز عاشورا يك عده از امّت جدّش او را محاصره كنند و با اين وضعيت فجيع، او و همه ياران و اصحاب و اهل بيتش را قتل‏عام كنند و زنانشان را اسير بگيرند؟

اين سه دوره، يكى دوران حيات پيامبر اكرم است. دوم، دوران جوانى آن حضرت، يعنى دوران بيست‏وپنجساله تا حكومت اميرالمؤمنين است. سوم، دوران فترت بيست ساله بعد از شهادت اميرالمؤمنين تا حادثه كربلاست.

در دوران حيات پيامبر اكرم، امام حسين عبارت است از كودك نور ديده سوگلى پيامبر. پيامبر اكرم دخترى به نام فاطمه دارد كه همه مردم مسلمان در آن روز مى‏دانند كه پيامبر فرمود: «انّ اللَّه ليغضب لغضب فاطمة»(6)؛ اگر كسى فاطمه را خشمگين كند، خدا را خشمگين كرده است. «و يرضى لرضاها»؛(7) اگر كسى او را خشنود كند، خدا را خشنود كرده است. ببينيد، اين دختر چقدر عظيم‏المنزله است كه پيامبر اكرم در مقابل مردم و در ملأ عام، راجع به او اين‏گونه حرف مى‏زند. اين مسأله‏اى عادّى نيست.

پيامبر اكرم اين دختر را در جامعه اسلامى به كسى داده است كه از لحاظ افتخارات، در درجه اعلاست؛ يعنى على‏بن‏ابى‏طالب عليه‏السّلام. او، جوان، شجاع، شريف، از همه مؤمنتر، از همه باسابقه‏تر، از همه شجاعتر و در همه ميدانها حاضر است. كسى است كه اسلام به شمشير او مى‏گردد؛ هر جايى كه همه در مى‏مانند، اين جوان جلو مى‏آيد، گره‏ها را باز مى‏كند و بن‏بستها را مى‏شكند. اين داماد محبوب عزيزى كه محبوبيت او نه به خاطر خويشاوندى، بلكه به خاطر عظمت شخصيت اوست، همسر نوديده پيامبر است. كودكى از اينها متولّد شده است و او حسين‏بن‏على است.

البته همه اين حرفها درباره امام حسن عليه‏السّلام هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسين عليه‏السّلام است؛ عزيزترين عزيزان پيامبر؛ كسى كه رئيس دنياى اسلام، حاكم جامعه اسلامى و محبوب دل همه مردم، او را در آغوش مى‏گيرد و به مسجد مى‏برد. همه مى‏دانند كه اين كودك، محبوب دلِ اين محبوبِ همه است. او روى منبر مشغول خطبه خواندن است كه اين كودك، پايش به مانعى مى‏گيرد و به زمين مى‏افتد. پيامبر از منبر پايين مى‏آيد، او را در بغل مى‏گيرد و آرامش مى‏كند. ببينيد؛ مسأله اين است.

پيامبر درباره امام حسن و امام حسينِ شش، هفت ساله فرمود: «سيّدى شباب اهل الجنّه»؛(8) اينها سرور جوانان بهشتند. اينها كه هنوز كودكند، جوان نيستند؛ اما پيامبر مى‏فرمايد سرور جوانان اهل بهشتند. يعنى در دوران شش، هفت سالگى هم در حدّ يك جوان است؛ مى‏فهمد، درك مى‏كند، عمل مى‏كند، اقدام مى‏كند، ادب مى‏ورزد و شرافت در همه وجودش موج مى‏زند. اگر آن روز كسى مى‏گفت كه اين كودك به دست امّت همين پيامبر، بدون هيچ‏گونه جرم و تخلّفى به قتل خواهد رسيد، براى مردم غيرقابل باور بود؛ همچنان كه پيامبر فرمود و گريه كرد و همه تعجّب كردند كه يعنى چه؛ مگر مى‏شود؟!

دوره دوم، دوره بيست‏وپنجساله بعد از وفات پيامبر تا حكومت اميرالمؤمنين است. حسينِ جوان، بالنده، عالم و شجاع است. در جنگها شركت مى‏جويد، در كارهاى بزرگ دخالت مى‏كند، همه او را به عظمت مى‏شناسند؛ نام بخشندگان كه مى‏آيد، همه چشمها به سوى او برمى‏گردد. در هر فضيلتى، در ميان مسلمانان مدينه و مكه، هر جايى كه موج اسلام رفته است، مثل خورشيدى مى‏درخشد. همه براى او احترام قائلند. خلفاى زمان، براى او و برادرش احترام قائلند و در مقابل او، تعظيم و تجليل و تبجيل و تجليل مى‏كنند و نامش را به عظمت مى‏آورند. جوان نمونه دوران، و محترم پيش همه. اگر آن روز كسى مى‏گفت كه همين جوان، به دست همين مردم كشته خواهد شد، هيچ كس باور نمى‏كرد.

دوره سوم، دوره بعد از شهادت اميرالمؤمنين است؛ يعنى دوره غربت اهل بيت. امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام باز در مدينه‏اند. امام حسين، بيست سال بعد از اين مدت، به صورت امام معنوى همه مسلمان، مفتى بزرگ همه مسلمانان، مورد احترام همه مسلمانان، محل ورود و تحصيل علم همه، محل تمسّك و توسّل همه كسانى كه مى‏خواهند به اهل بيت اظهار ارادتى بكنند، در مدينه زندگى كرده است. شخصيت محبوب، بزرگ، شريف، نجيب، اصيل و عالم. او به معاويه نامه مى‏نويسد؛ نامه‏اى كه اگر هر كسى به هر حاكمى بنويسد، جزايش كشته شدن است. معاويه باعظمتِ تمام اين نامه را مى‏گيرد، مى‏خواند، تحمّل مى‏كند و چيزى نمى‏گويد. اگر در همان اوقات هم كسى مى‏گفت كه در آينده نزديكى، اين مرد محترم شريفِ عزيزِ نجيب - كه مجسّم‏كننده اسلام و قرآن در نظر هر بيننده است - ممكن است به دست همين امّت قرآن و اسلام كشته شود - آن هم با آن وضع - هيچ‏كس تصوّر هم نمى‏كرد؛ اما همين حادثه باورنكردنى، همين حادثه عجيب و حيرت‏انگيز، اتّفاق افتاد. چه كسانى كردند؟ همانهايى كه به خدمتش مى‏آمدند و سلام و عرض اخلاص هم مى‏كردند. اين يعنى چه؟ معنايش اين است كه جامعه اسلامى در طول اين پنجاه سال، از معنويت و حقيقت اسلام تهى شده است. ظاهرش اسلامى است؛ اما باطنش پوك شده است. خطر اين‏جاست. نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم اسمشان مسلمان است و عدّه‏اى هم طرفدار اهل‏بيتند!

البته من به شما بگويم كه در همه عالم اسلام، اهل بيت را قبول داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هيچ كس در آن ترديد ندارد. حبّ اهل بيت در همه عالم اسلام، عمومى است؛ الان هم همين‏طور است. الان هم هر جاى دنياى اسلام برويد، اهل بيت را دوست مى‏دارند. آن مسجدى كه منتسب به امام حسين عليه‏السّلام است و مسجد ديگرى كه در قاهره منتسب به حضرت زينب است، ولوله زوّار و جمعيت است. مردم مى‏روند قبر را زيارت مى‏كنند، مى‏بوسند و توسّل مى‏جويند.

همين يكى، دو سال قبل از اين، كتابى جديد - نه قديمى؛ چون در كتابهاى قديمى خيلى هست - براى من آوردند، كه اين كتاب درباره معناى اهل بيت نوشته شده است. يكى از نويسندگان فعلى حجاز تحقيق كرده و در اين كتاب اثبات مى‏كند كه اهل بيت، يعنى على، فاطمه، حسن و حسين. حالا ما شيعيان كه اين حرفها جزو جانمان است؛ اما آن برادر مسلمان غيرشيعه اين را نوشته و نشر كرده است.اين كتاب هم هست، من هم آن را دارم و لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گرديده است.

بنابراين، اهل‏بيت محترمند؛ آن روز هم در نهايت احترام بودند؛ اما در عين حال وقتى جامعه تهى و پوك شد، اين اتّفاق مى‏افتد. حالا عبرت كجاست؟ عبرت اين‏جاست كه چه كار كنيم جامعه آن‏گونه نشود. ما بايد بفهميم كه آن‏جا چه شد كه جامعه به اين‏جا رسيد. اين، آن بحث مشروح و مفصّلى است كه من مختصرش را مى‏خواهم عرض كنم.

اوّل به عنوان مقدّمه عرض كنم: پيامبر اكرم نظامى را به وجود آورد كه خطوط اصلى آن چند چيز بود. من درميان اين خطوط اصلى، چهار چيز را عمده يافتم: اوّل، معرفت شفّاف و بى‏ابهام؛ معرفت نسبت به دين، معرفت نسبت به احكام، معرفت نسبت به جامعه، معرفت نسبت به تكليف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پيامبر، معرفت نسبت به طبيعت. همين معرفت بود كه به علم و علم اندوزى منتهى شد و جامعه اسلامى را در قرن چهارم هجرى به اوج تمدّن علمى رساند. پيامبر نمى‏گذاشت ابهام باشد. در اين زمينه، آيات عجيبى از قرآن هست كه مجال نيست الان عرض كنم. در هر جايى كه ابهامى به وجود مى‏آمد، يك آيه نازل مى‏شد تا ابهام را برطرف كند.

خطّ اصلى دوم، عدالت مطلق و بى‏اغماض بود. عدالت در قضاوت، عدالت در برخورداريهاى عمومى و نه خصوصى - امكاناتى كه متعلّق به همه مردم است و بايد بين آنها باعدالت تقسيم شود - عدالت در اجراى حدود الهى، عدالت در مناصب و مسوؤليت‏دهى و مسؤوليت پذيرى. البته عدالت، غير از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهى مساوات، ظلم است. عدالت، يعنى هر چيزى را به جاى خود گذاشتن و به هر كسى حقّ او را دادن. آن عدل مطلق و بى‏اغماض بود. در زمان پيامبر، هيچ كس در جامعه اسلامى از چارچوب عدالت خارج نبود.

سوم، عبوديّت كامل و بى‏شريك در مقابل پروردگار؛ يعنى عبوديّت خدا در كار و عمل فردى، عبوديّت در نماز كه بايد قصد قربت داشته باشد، تا عبوديّت در ساخت جامعه، در نظام حكومت، نظام زندگى مردم و مناسبات اجتماعى ميان مردم بر مبناى عبوديّت خدا كه اين هم تفصيل و شرح فراوانى دارد.

چهارم، عشق و عاطفه جوشان. اين هم از خصوصيّات اصلى جامعه اسلامى است؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم؛ «يحبّهم و يحبّونه»(9)، «ان اللَّه يحبّ التّوابين و يحبّ المتطهّرين»(10)، «قل ان كنتم تحبّون اللَّه فاتّبعونى يحببكم اللَّه»(11). محبت، عشق، محبت به همسر، محبّت به فرزند، كه مستحبّ است فرزند را ببوسى؛ مستحّب است كه به فرزند محبّت كنى؛ مستحبّ است كه به همسرت عشق بورزى و محبّت كنى؛ مستحبّ است كه به برادران مسلمان محبّت كنى و محبّت داشته باشى؛ محبّت به پيامبر، محبّت به اهل بيت؛ «الاّ المودّة فى القربى».(12)

پيامبر اين خطوط را ترسيم كرد و جامعه را بر اساس اين خطوط بنا نمود. پيامبر حكومت را ده سال همين‏طور كشاند. البته پيداست كه تربيت انسانها كار تدريجى است؛ كار دفعى نيست. پيامبر در تمام اين ده سال تلاش مى‏كرد كه اين پايه‏ها استوار و محكم شود و ريشه بدواند؛ اما اين ده سال، براى اين كه بتواند مردمى را كه درست برضدّ اين خصوصيّات بار آمدند، متحوّل كند، زمان خيلى كمى است. جامعه جاهلى، در همه چيزش عكس اين چهار مورد بود؛ مردم معرفتى نداشتند، در حيرت و جهالت زندگى مى‏كردند، عبوديّت هم نداشتند؛ طاغوت بود، طغيان بود، عدالتى هم وجود نداشت؛ همه‏اش ظلم بود، همه‏اش تبعيض بود - كه اميرالمؤمنين در نهج‏البلاغه در تصوير ظلم و تبعيض دوران جاهليت، بيانات عجيب و شيوايى دارد، كه واقعاً يك تابلوِ هنرى است؛ «فى فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها»(13) - محبّت هم نبود، دختران خود را زير خاك مى‏كردند، كسى را از فلان قبيله بدون جرم مى‏كشتند - «تو از قبيله ما يكى را كشتى، ما هم بايد از قبيله شما يكى را بكشيم!» - حالا قاتل باشد، يا نباشد؛ بى‏گناه باشد، يا بى‏خبر باشد؛ جفاى مطلق، بى‏رحمى مطلق، بى‏محبّتى و بى‏عاطفگى مطلق.

مردمى را كه در آن جوّ بار آمدند، مى‏شود در طول ده سال تربيت كرد، آنها را انسان كرد، آنها را مسلمان كرد؛ اما نمى‏شود اين را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آن‏چنان نفوذ داد كه بتوانند به نوبه خود در ديگران هم همين تأثير را بگذارند.

مردم پى‏درپى مسلمان مى‏شدند. مردمى بودند كه پيامبر را نديده بودند. مردمى بودند كه آن ده سال را درك نكرده بودند. اين مسأله «وصايت»ى كه شيعه به آن معتقد است، در اين‏جا شكل مى‏گيرد. وصايت، جانشينى و نصب الهى، سرمنشأش اين‏جاست؛ براى تداوم آن تربيت است، والّا معلوم است كه اين وصايت، از قبيل وصايتهايى كه در دنيا معمول است، نيست، كه هر كسى مى‏ميرد، براى پسر خودش وصيت مى‏كند. قضيه اين است كه بعد از پيامبر، برنامه‏هاى او بايد ادامه پيدا كند.

حالا نمى‏خواهيم وارد بحثهاى كلامى شويم. من مى‏خواهم تاريخ را بگويم و كمى تاريخ را تحليل كنم، و بيشترش را شما تحليل كنيد. اين بحث هم متعلّق به همه است؛ صرفاً مخصوص شيعه نيست. اين بحث، متعلّق به شيعه و سنّى و همه فِرَق اسلامى است. همه بايد به اين بحث توجّه كنند؛ چون اين بحث براى همه مهم است.

و اما ماجراهاى بعد از رحلت پيامبر. چه شد كه در اين پنجاه سال، جامعه اسلامى از آن حالت به اين حالت برگشت؟ اين اصل قضيه است، كه متن تاريخ را هم بايستى در اين‏جا نگاه كرد. البته بنايى كه پيامبر گذاشته بود، بنايى نبود كه به زودى خراب شود؛ لذا در اوايلِ بعد از رحلت پيامبر كه شما نگاه مى‏كنيد، همه چيز - غير از همان مسأله وصايت - سرجاى خودش است: عدالتِ خوبى هست، ذكْرِ خوبى هست، عبوديّت خوبى هست. اگر كسى به تركيب كلى جامعه اسلامى در آن سالهاى اوّل نگاه كند، مى‏بيند كه على‏الظّاهر چيزى به قهقرا نرفته است. البته گاهى چيزهايى پيش مى‏آمد؛ اما ظواهر، همان پايه‏گذارى و شالوده‏ريزى پيامبر را نشان مى‏دهد. ولى اين وضع باقى نمى‏ماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامى بتدريج به طرف ضعف و تهى‏شدن پيش مى‏رود.

ببينيد، نكته‏اى در سوره مباركه حمد هست كه من مكرّر در جلسات مختلف آن را عرض كرده‏ام. وقتى كه انسان به پروردگار عالم عرض مى‏كند «اهدنا الصّراط المستقيم»(14) - ما را به راه راست و صراط مستقيم هدايت كن - بعد اين صراط مستقيم را معنا مى‏كند: «صراط الّذين انعمت عليهم»(15)؛ راه كسانى كه به آنها نعمت دادى. خدا به خيليها نعمت داده است؛ به بنى اسرائيل هم نعمت داده است: «يا بنى‏اسرائيل اذكروا نعمتى الّتى انعمت عليكم».(16) نعمت الهى كه مخصوص انبيا و صلحا و شهدا نيست: «فاولئك مع الّذين انعم‏اللَّه عليهم من النّبيّين والصّدّيقين والشّهداء والصّالحين»(17). آنها هم نعمت داده شده‏اند؛ اما بنى‏اسرائيل هم نعمت داده شده‏اند. 

طبيعى است كه وقتى عدالت نباشد، وقتى عبوديّت خدا نباشد، جامعه پوك مى‏شود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مى‏شود. يعنى در آن جامعه‏اى كه مسأله ثروت‏اندوزى و گرايش به مال دنيا و دل بستن به حُطام دنيا به اين‏جاها مى‏رسد، در آن جامعه كسى هم كه براى مردم معارف مى‏گويد «كعب الاحبار» است؛ يهودى تازه مسلمانى كه پيامبر را هم نديده است! او در زمان پيامبر مسلمان نشده است، زمان ابى‏بكر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنيا رفت! بعضى «كعب الاخبار» تلفّظ مى‏كنند كه غلط است؛ «كعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، يعنى عالمِ يهود. اين كعب، قطب علماى يهود بود، كه آمد مسلمان شد؛ بعد بنا كرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود كه جناب ابى‏ذر وارد شد؛ چيزى گفت كه ابى‏ذر عصبانى شد و گفت كه تو حالا دارى براى ما از اسلام و احكام اسلامى سخن مى‏گويى؟! ما اين احكام را خودمان از پيامبر شنيده‏ايم(49).

وقتى معيارها از دست رفت، وقتى ارزشها ضعيف شد، وقتى ظواهر پوك شد، وقتى دنياطلبى و مال‏دوستى بر انسانهايى حاكم شد كه عمرى را با عظمت گذرانده و سالهايى را بى‏اعتنا به زخارف دنيا سپرى كرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظيم را بلند كنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنين كسى سررشته‏دار امور معارف الهى و اسلامى مى‏شود؛ كسى كه تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مى‏گويد؛ نه آنچه كه اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مى‏خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه‏دار مقدّم كنند!

اين مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم كه دنباله‏رو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها حركت مى‏كنند. بزرگترين گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها سر بزند، اين است كه انحرافشان موجب انحراف بسيارى از مردم مى‏شود. وقتى ديدند سدها شكست، وقتى ديدند كارها برخلاف آنچه كه زبانها مى‏گويند، جريان دارد و برخلاف آنچه كه از پيامبر نقل مى‏شود، رفتار مى‏گردد، آنها هم آن طرف حركت مى‏كنند.

و اما يك ماجرا هم از عامّه مردم: حاكم بصره به خليفه در مدينه نامه نوشت مالياتى كه از شهرهاى مفتوح مى‏گيريم، بين مردم خودمان تقسيم مى‏كنيم؛ اما در بصره كم است، مردم زياد شده‏اند؛ اجازه مى‏دهيد كه دو شهر اضافه كنيم؟ مردم كوفه كه شنيدند حاكم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خليفه گرفته است، سراغ حاكمشان آمدند. حاكمشان كه بود؟ «عمّار بن ياسر»؛ مرد ارزشى، آن‏كه مثل كوه، استوار ايستاده بود. البته از اين قبيل هم بودند - كسانى كه تكان نخورند - اما زياد نبودند. پيش عمّار ياسر آمدند و گفتند تو هم براى ما اين‏طور بخواه و دو شهر هم تو براى ما بگير. عمّار گفت: من اين كار را نمى‏كنم. بنا كردند به عمّار حمله كردن و بدگويى كردن. نامه نوشتند، بالاخره خليفه او را عزل كرد!(50)

شبيه اين ماجرا براى ابى‏ذر و ديگران هم اتّفاق افتاد. شايد خود «عبداللَّه‏بن‏مسعود» يكى از همين افراد بود. وقتى كه رعايت اين سررشته‏ها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوك مى‏شود. عبرت، اين‏جاست.

عزيزان من! انسان اين تحوّلات اجتماعى را دير مى‏فهمد؛ بايد مراقب بود. تقوا يعنى اين. تقوا يعنى آن كسانى كه حوزه حاكميتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن كسانى هم كه حوزه حاكميتشان از شخص خودشان وسيعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب ديگران باشند. آن كسانى كه در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب كلّ جامعه باشند كه به سمت دنياطلبى، به سمت دل بستن به زخارف دنيا و به سمت خودخواهى نروند. اين معنايش آباد نكردن جامعه نيست؛ جامعه را آباد كنند و ثروتهاى فراوان به وجود آورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند؛ اين بد است. هر كس بتواند جامعه اسلامى را ثروتمند كند و كارهاى بزرگى انجام دهد، ثواب بزرگى كرده است. اين كسانى كه بحمداللَّه توانستند در اين چند سال كشور را بسازند، پرچم سازندگى را در اين كشور بلند كنند، كارهاى بزرگى را انجام دهند، اينها كارهاى خيلى خوبى كرده‏اند؛ اينها دنياطلبى نيست. دنياطلبى آن است كه كسى براى خود بخواهد؛ براى خود حركت كند؛ از بيت‏المال يا غير بيت‏المال، به فكر جمع كردن براى خود بيفتد؛ اين بد است. بايد مراقب باشيم. همه بايد مراقب باشند كه اين‏طور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همين‏طور بتدريج از ارزشها تهيدست مى‏شود و به نقطه‏اى مى‏رسد كه فقط يك پوسته ظاهرى باقى مى‏ماند. ناگهان يك امتحان بزرگ پيش مى‏آيد - امتحان قيام ابى‏عبداللَّه - آن وقت اين جامعه در اين امتحان مردود مى‏شود!

گفتند به تو حكومت رى را مى‏خواهيم بدهيم(51). رىِ آن وقت، يك شهر بسيار بزرگ پُرفايده بود. حاكميت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استانداران ما يك مأمور ادارى هستند؛ حقوقى مى‏گيرند و همه‏اش زحمت مى‏كشند. آن زمان اين‏گونه نبود. كسى كه مى‏آمد حاكم شهرى مى‏شد، يعنى تمام منابع درآمد آن شهر در اختيارش بود؛ يك مقدار هم بايد براى مركز بفرستد، بقيه‏اش هم در اختيار خودش بود؛ هر كار مى‏خواست، مى‏توانست بكند؛ لذا خيلى برايشان اهميت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسين‏بن‏على نروى، از حاكميت رى خبرى نيست. اين‏جا يك آدم ارزشى، يك لحظه فكر نمى‏كند؛ مى‏گويد مرده‏شوى رى را ببرند؛ رى چيست؟ همه دنيا را هم به من بدهيد، من به حسين‏بن‏على اخم هم نمى‏كنم؛ من به عزيز زهرا، چهره هم درهم نمى‏كشم؛ من بروم حسين‏بن‏على و فرزندانش را بكشم كه مى‏خواهيد به من رى بدهيد؟! آدمى كه ارزشى باشد، اين‏طور است؛ اما وقتى كه درون تهى است، وقتى كه جامعه، جامعه دور از ارزشهاست، وقتى كه آن خطوط اصلى در جامعه ضعيف شده است، دست و پا مى‏لغزد؛ حالا حدّاكثر يك شب هم فكر مى‏كند؛ خيلى حِدّت كردند، يك شب تا صبح مهلت گرفتند كه فكر كنند! اگر يك سال هم فكر كرده بود، باز هم اين تصميم را گرفته بود. اين، فكر كردنش ارزشى نداشت. يك شب فكر كرد، بالاخره گفت بله، من ملك رى را مى‏خواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزيزان من! فاجعه كربلا پيش مى‏آيد.

در اين‏جا يك كلمه راجع به تحليل حادثه عاشورا بگويم و فقط اشاره‏اى بكنم. كسى مثل حسين‏بن‏على عليه‏السّلام كه خودش تجسّم ارزشهاست، قيام مى‏كند، براى اين‏كه جلوِ اين انحطاط را بگيرد؛ چون اين انحطاط مى‏رفت تا به آن‏جا برسد كه هيچ چيز باقى نماند؛ كه اگر يك وقت مردمى هم خواستند خوب زندگى كنند و مسلمان زندگى كنند، چيزى در دستشان نباشد. امام حسين مى‏ايستد، قيام مى‏كند، حركت مى‏كند و يك‏تنه در مقابل اين سرعت سراشيب سقوط قرار مى‏گيرد. البته در اين زمينه، جان خودش را، جان عزيزانش را، جان على اصغرش را، جان على اكبرش را و جان عباسش را فدا مى‏كند؛ اما نتيجه مى‏گيرد.

«و انا من حسين»؛ يعنى دين پيامبر، زنده شده حسين‏بن‏على است. آن روى قضيه، اين بود؛ اين روى سكه، حادثه عظيم و حماسه پُرشور و ماجراى عاشقانه عاشوراست كه واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمى‏شود قضاياى كربلا را فهميد. بايد با چشم عاشقانه نگاه كرد تا فهميد حسين‏بن‏على در اين تقريباً يك شب و نصف روز، يا حدود يك شبانه‏روز - از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا - چه كرده و چه عظمتى آفريده است! لذاست كه در دنيا باقى مانده و تا ابد هم خواهد ماند. خيلى تلاش كردند كه حادثه عاشورا را به فراموشى بسپارند؛ اما نتوانستند.

من امروز مى‏خواهم از روزى مقتلِ «ابن‏طاووس» - كه كتاب «لهوف» است - يك چند جمله ذكر مصيبت كنم و چند صحنه از اين صحنه‏هاى عظيم را براى شما عزيزان بخوانم. البته اين مقتل، مقتل بسيار معتبرى است. اين سيدبن‏طاووس - كه على‏بن‏طاووس باشد - فقيه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است، استاد فقهاى بسيار بزرگى است؛ خودش اديب و شاعر و شخصيت خيلى برجسته‏اى است. ايشان اوّلين مقتل بسيار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ايشان مقاتل زيادى است. استادشان - ابن نَما(52) - مقتل دارد، «شيخ طوسى» مقتل دارد، ديگران هم دارند. مقتلهاى زيادى قبل از ايشان نوشته شد؛ اما وقتى «لهوف» آمد، تقريباً همه آن مقاتل، تحت‏الشّعاع قرار گرفت. اين مقتلِ بسيار خوبى است؛ چون عبارات، خيلى خوب و دقيق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اينها را مى‏خوانم.

يكى از اين قضايا، قضيه به ميدان رفتن «قاسم‏بن‏الحسن» است كه صحنه بسيار عجيبى است. قاسم‏بن‏الحسن عليه‏الصّلاةوالسّلام يكى از جوانان كم سالِ دستگاهِ امام حسين است. نوجوانى است كه «لم يبلغ الحلم»(53)؛ هنوز به حدّ بلوغ و تكليف نرسيده بوده است. در شب عاشورا، وقتى كه امام حسين عليه‏السّلام فرمود كه اين حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه كشته خواهند شد و گفت شما برويد و اصحاب قبول نكردند كه بروند، اين نوجوان سيزده، چهارده‏ساله عرض كرد: عمو جان! آيا من هم در ميدان به شهادت خواهم رسيد؟ امام حسين خواست كه اين نوجوان را آزمايش كند - به تعبير ما - فرمود: عزيزم! كشته‏شدن در ذائقه تو چگونه است؟ گفت «احلى من العسل»(54)؛ از عسل شيرينتر است. ببينيد؛ اين، آن جهتگيرىِ ارزشى در خاندان پيامبر است. تربيت‏شده‏هاى اهل بيت اين‏گونه‏اند. اين نوجوان از كودكى در آغوش امام حسين بزرگ شده است؛ يعنى تقريباً سه، چهار ساله بوده كه پدرش از دنيا رفته و امام حسين تقريباً اين نوجوان را بزرگ كرده است؛ مربّى‏ به تربيتِ امام حسين است. حالا روز عاشورا كه شد، اين نوجوان پيش عمو آمد. در اين مقتل اين‏گونه ذكر مى‏كند: «قال الرّاوى: و خرج غلام»(55). آن‏جا راويانى بودند كه ماجراها را مى‏نوشتند و ثبت مى‏كردند. چند نفرند كه قضايا از قول آنها نقل مى‏شود. از قول يكى از آنها نقل مى‏كند و مى‏گويد: همين‏طور كه نگاه مى‏كرديم، ناگهان ديديم از طرف خيمه‏هاى ابى‏عبداللَّه، پسر نوجوانى بيرون آمد: «كانّ وجهه شقّة قمر»(56)؛ چهره‏اش مثل پاره ماه مى‏درخشيد. «فجعل يقاتل»(57)؛ آمد و مشغول جنگيدن شد.

اين را هم بدانيد كه جزئيات حادثه كربلا هم ثبت شده است؛ چه كسى كدام ضربه را زد، چه كسى اوّل زد، چه كسى فلان چيز را دزديد؛ همه اينها ذكر شده است. آن كسى كه مثلاً قطيفه حضرت را دزديد و به غارت برد، بعداً به او مى‏گفتند: «سرق القطيفه»! بنابراين، جزئيات ثبت شده و معلوم است؛ يعنى خاندان پيامبر و دوستانشان نگذاشتند كه اين حادثه در تاريخ گم شود.

«فضربه ابن فضيل العضدى على رأسه فطلقه»(58)؛ ضربه، فرق اين جوان را شكافت. «فوقع الغلام لوجهه»؛ پسرك با صورت روى زمين افتاد. «وصاح يا عمّاه»؛ فريادش بلند شد كه عموجان. «فجل الحسين عليه‏السّلام كما يجل الصقر». به اين خصوصيات و زيباييهاى تعبير دقّت كنيد! صقر، يعنى بازِ شكارى. مى‏گويد حسين عليه‏السّلام مثل بازِ شكارى، خودش را بالاى سر اين نوجوان رساند. «ثمّ شدّ شدّة ليث اغضب». شدّ، به معناى حمله كردن است. مى‏گويد مثل شير خشمگين حمله كرد. «فضرب ابن‏فضيل بالسيف»؛ اوّل كه آن قاتل را با يك شمشير زد و به زمين انداخت. عدّه‏اى آمدند تا اين قاتل را نجات دهند؛ اما حضرت به همه آنها حمله كرد. جنگ عظيمى در همان دور و برِ بدن «قاسم‏بن‏الحسن»، به راه افتاد. آمدند جنگيدند؛ اما حضرت آنها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار ميدان فراگرفت. راوى مى‏گويد: «وانجلت الغبر»؛ بعد از لحظاتى گرد و غبار فرو نشست. اين منظره را كه تصوير مى‏كند، قلب انسان را خيلى مى‏سوزاند: «فرأيت الحسين عليه‏السّلام»: من نگاه كردم، حسين‏بن على عليه‏السّلام را در آن‏جا ديدم. «قائماً على رأس الغلام»؛ امام حسين بالاى سر اين نوجوان ايستاده است و دارد با حسرت به او نگاه مى‏كند. «و هو يبحث برجليه»؛ آن نوجوان هم با پاهايش زمين را مى‏شكافد؛ يعنى در حال جان دادن است و پا را تكان مى‏دهد. «والحسين عليه‏السّلام يقول: بُعداً لقوم قتلوك»؛ كسانى كه تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند. اين يك منظره، كه منظره بسيار عجيبى است و نشان‏دهنده عاطفه و عشق امام حسين به اين نوجوان است، و درعين‏حال فداكارى او و فرستادن اين نوجوان به ميدان جنگ و عظمت روحى اين جوان و جفاى آن مردمى كه با اين نوجوان هم اين‏گونه رفتار كردند.

يك منظره ديگر، منظره ميدان رفتن على اكبر عليه‏السّلام است كه يكى از آن مناظر بسيار پُرماجرا و عجيب است. واقعاً عجيب است؛ از همه طرف عجيب است. از جهت خود امام حسين، عجيب است؛ از جهت اين جوان - على اكبر - عجيب است؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زينب كبرى، عجيب است. راوى مى‏گويد اين جوان پيش پدر آمد. اوّلاً على اكبر را هجده ساله تا بيست و پنجساله نوشته‏اند؛ يعنى حداقل هجده سال و حداكثر بيست و پنج سال. مى‏گويد: «خرج على بن‏الحسين»؛ على بن‏الحسين براى جنگيدن، از خيمه‏گاه امام حسين خارج شد. باز در اين‏جا راوى مى‏گويد: «و كان من اشبه النّاس خلقاً»؛ اين جوان، جزو زيباترين جوانان عالم بود؛ زيبا، رشيد، شجاع. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ از پدر اجازه گرفت كه برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسم‏بن الحسن»، حضرت اوّل اذن نمى‏داد، و بعد مقدارى التماس كرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «على‏بن‏الحسين» كه آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود كه برو. «ثمّ نظر اليه نظر يائس منه»؛ نگاه نوميدانه‏اى به اين جوان كرد كه به ميدان مى‏رود و ديگر برنخواهد گشت. «وارخى عليه‏السّلام عينه و بكى»؛ چشمش را رها كرد و بنا كرد به اشك ريختن.

يكى از خصوصيّات عاطفى دنياى اسلام همين است؛ اشك‏ريختن در حوادث و پديده‏هاى عاطفى. شما در قضايا زياد مى‏بينيد كه حضرت گريه كرد. اين گريه، گريه جزع نيست؛ اين همان شدّت عاطفه است؛ چون اسلام اين عاطفه را در فرد رشد مى‏دهد. حضرت بنا كرد به گريه‏كردن. بعد اين جمله را فرمود كه همه شنيده‏ايد: «اللّهم اشهد»؛ خدايا خودت گواه باش. «فقد برز اليهم غلام»؛ جوانى به سمت اينها براى جنگ رفته است كه «اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولك».

يك نكته در اين‏جا هست كه من به شما عرض كنم. ببينيد؛ امام حسين در دوران كودكى، محبوب پيامبر بود؛ خود او هم پيامبر را بى‏نهايت دوست مى‏داشت. حضرت شش، هفت ساله بود كه پيامبر از دنيا رفت. چهره پيامبر، به صورت خاطره بى‏زوالى در ذهن امام حسين مانده است و عشق به پيامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، على‏اكبر را به امام حسين مى‏دهد. وقتى اين جوان كمى بزرگ مى‏شود، يا به حدّ بلوغ مى‏رسد، حضرت مى‏بيند كه چهره، درست چهره پيامبر است؛ همان قيافه‏اى كه اين قدر به او علاقه داشت و اين قدر عاشق او بود، حالا اين به جدّ خودش شبيه شده است. حرف مى‏زند، صدا شبيه صداى پيامبر است. حرف زدن، شبيه حرف زدن پيامبر است. اخلاق، شبيه اخلاق پيامبر است؛ همان بزرگوارى، همان كرم و همان شرف.

بعد اين‏گونه مى‏فرمايد: «كنّا اذا اشتقنا الى نبيّك نظرنا اليه»؛ هر وقت كه دلمان براى پيامبر تنگ مى‏شد، به اين جوان نگاه مى‏كرديم؛ اما اين جوان هم به ميدان رفت. «فصاح و قال يابن سعد قطع اللَّه رحمك كما قطعت رحمى». بعد نقل مى‏كند كه حضرت به ميدان رفت و جنگ بسيار شجاعانه‏اى كرد و عدّه زيادى از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنه‏ام. دوباره به طرف ميدان رفت. وقتى كه اظهار عطش كرد، حضرت به او فرمودند: عزيزم! يك مقدار ديگر بجنگ؛ طولى نخواهد كشيد كه از دست جدّت پيامبر سيراب خواهى شد. وقتى امام حسين اين جمله را به على‏اكبر فرمود، على‏اكبر در آن لحظه آخر، صدايش بلند شد و عرض كرد: «يا ابتا عليك السّلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدّى رسول‏اللَّه يقرئك السّلام»؛ اين جدم پيامبر است كه به تو سلام مى‏فرستد. «و يقول عجل القدوم علينا»؛ مى‏گويد بيا به سمت ما.

اينها منظره‏هاى عجيبِ اين ماجراى عظيم است. و امروز هم كه روز جناب زينب كبرى سلام‏اللَّه‏عليهاست. آن بزرگوار هم ماجراهاى عجيبى دارد. حضرت زينب، آن كسى است كه از لحظه شهادت امام حسين، اين بار امانت را بر دوش گرفت و شجاعانه و با كمال اقتدار؛ آن‏چنان كه شايسته دختر اميرالمؤمنين است، در اين راه حركت كرد. اينها توانستند اسلام را جاودانه كنند و دين مردم را حفظ نمايند. ماجراى امام حسين، نجاتبخشىِ يك ملت نبود، نجاتبخشىِ يك امّت نبود؛ نجاتبخشى يك تاريخ بود. امام حسين، خواهرش زينب و اصحاب و دوستانش، با اين حركت، تاريخ را نجات دادند.

السّلام عليك يا اباعبداللَّه و عَلى الارواح الّتى حلّت بفنائك. عليك منّا سلام‏اللَّه ابداً مابقيت و بقى اللّيل و النّهار و لاجعله اللَّه آخر العهد منّا لزيارتك. السّلام على الحسين و على‏ على‏بن الحسين و على اولاد الحسين و على اصحاب الحسين.

متن کامل بيانات رهبرى در نماز جمعه تهران ـ 18/02/77 [کلیک کنید]
متن کامل ‏‏بيانات رهبری در ديدار مبلغان دینی 05/ 11/ 84 [کلیک کنید]
متن کامل بيانات رهبرى در نماز جمعه تهران ـ عاشوراى 1416 [کلیک کنید]




بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین