روز پرستار به «مهناز» زنگ میزنم که خودش در بیمارستان بزرگی سرپرستار است. مهناز همیشه معتقد بود من آدم شلوغ و شیطانی هستم و هرگز بزرگ نمیشوم و هنوز همان دانشآموز دبیرستانی هستم، با او هم کلی خوش و بش میکنیم و ...
اما همه این روزهای تقویمی خوش نیستند؛ مثل روز جهانی سرطان. امسال ۱۵ بهمن بعد از مدتها سراغی از «حمیرا» گرفتم؛ حمیرا مادر «نسترن». با حمیرا خیلی دوست بودیم از دوره دبیرستان. بعد از دیپلم هر کسی به سراغ زندگی خودش رفت اما هر از گاهی با هم در تماس بودیم تا اینکه چند سال پیش خبردار شدم که سرطان گرفته. خیلی جا خوردم. باورم نمیشد. حمیرا خیلی سرزنده و شاد بود. با وجود بیش از ۱۸ سال سابقه کاری که در ادارهشان داشت آنقدر با انرژی و پابهرکاب کار میکرد که فکر میکردی یک نیروی تازهوارد است.
دلم میخواست بعد از چند سال حمیرا را ببینم. به خانهاش رفتم. نسترن را وقتی خیلی کوچک بود دیده بودم. برای خودش خانمی شده بود. از هر دری با حمیرا حرف میزدیم تا پرسید این طرفها؟ خبری شده؟ گفتم نه، دوست داشتم امروز ببینمت. حمیرا اشک در چشمانش حلقه زد و گفت نمیدانی چه کشیدم و شروع به تعریف کرد: «مدتها بود احساس درد شدیدی در قفسه سینه داشتم. گاهی امانم را میبرید اما تشخیص پزشک براساس سونوگرافی و ماموگرافیها این بود که مشکلی نیست. آنقدر پیگیری کردم تا در نهایت مشخص شد تودهای دارم که باید جراحی شود. نمونهبرداری دردناکی انجام شد. با حال نزار نمونه را بردم آزمایشگاه، ۳ روز بعد زنگ زدند گفتند تشخیص کنسر (سرطان) است و برای آزمایشهای تکمیلی مراجعه کنید. آزمایشهای تکمیلی نشان داد کنسر برست (سرطان پستان) دارم. نمیخواستم باور کنم. چند روز مدام در اینترنت سرچ میکردم «علائم اصلی سرطان پستان»؛ درد جزء آنها نبود و اتفاقا یکی از مهمترین نشانهها بیدردی بود. پس این همه درد از کجا هوار شده بود؟
بعد گفته شد تشخیص درست است. هنوز خاطرات تلخ آن روزها مثل یک فیلم دائم از مقابل چشمانم رد میشود. آن روزی که دکتر گفت «خانم باید سریع جراحی کنی» و من چقدر گریه میکردم. دکتر حرف میزد و من با تمام وجود کوهی از اشک شده بودم که در حال ریزش بود. هیچ مانعی برای گریه نبود. نمیدانم چرا حتی نمیتوانستم با دکتر حرف بزنم. فقط گریه ...
خدا میداند در فاصله بین جواب آزمایش تا روزی که جراحی کردم بر من چه گذشت. دیگر دلم آرام و قرار نداشت. سرگشته شده بودم. گاهی حس میکردم آخرین روزهای زندگیام است. تمام وجودم پر از حسرت ازدسترفتنها شده بود. یکی دو روز قبل از عمل برای آخرین بار دخترم را به رستورانی که دوست داشت بردیم. به پدر و مادر خودم و همسرم سر زدیم؛ به عنوان آخرین دیدارها.
به حساب و کتابها رسیدم. به همسرم گفتم هیچ قرضی به هیچ کسی ندارم جز دلم که بدهکار زندگی با توست. من بدون اینکه به کسی غیر از خانواده ۳ نفره خودم بگویم، میخواستم عمل کنم. البته گاهی که حال روحیام خیلی خراب میشد دلم میخواست با یکی از اعضای خانواده خودم هم مطرح کنم که از نظر روحی کمکم کند. تا بالاخره به برادر بزرگم گفتم. البته چه گفتنی که من با صدای بلند گریه میکردم و او فقط گوش میکرد. شاید او هم پشت تلفن گریه میکرد. من که نمیدیدم. فقط میگفت تو خوب میشوی. طاقت بیاور. برادرم تکیهگاه جدیدی شد که میتوانستم با او از دردم حرف بزنم.
راستش این بیماری با آدم کاری میکند که قابل گفتن نیست. آدم دلش برای خودش بیش از هر کسی تنگ میشود. من دلتنگ خودم بودم. دلم برای خودم میسوخت ... اصلا نمیدانم چه حالی بود. گاهی حس میکردم من پیش از موعد، مُردم.
تا اینکه تصمیم گرفتم کنسر برست را پشت سر بگذارم. نمیگویم مبارزه چون اصلا شرایط بیمار و سرطان یکسان نیست. بیمار، رنجور و ناتوان است و سرطان بسیار پرقدرت. در همان ایام حتی یک شب به شوهرم گفتم کمک کن که فقط زنده بمانم. خیلی لحظه دردناکی بود. وقتی گفتند بیماری من کنسر برست است مجبور شدم با پزشکان متخصص زیادی مشورت کنم. البته برای این کار از کمکهای همسایه بسیار خوبمان که اتفاقا متخصص جراحی بود استفاده کردم. مرا پیش بهترین اساتید برد و چقدر این رفت و آمدها بعدها به روند درمان من کمک کرد.
در نهایت پزشکی که جراحی کرد گفت بهتر است به گونهای جراحی کنیم که امکان برگشت بیماری وجود نداشته باشد. شب قبل از عمل در بیمارستان بستری بودم. مادر یکی از بیماران به اتاق من آمد یعنی از همانهایی که در اتاقهای بخش میچرخند و احوال بیماران دیگر را میپرسند. اتاقم دوتخته بود که البته آن یکی تخت خالی بود. پرسید چرا اینجایی؟ چرا تنهایی؟ گفتم. گفتم حتی به پدر و مادرم هم نگفتم. گفت: چرا؟ تو نیازمند دعای پدر و مادری. به برادرم زنگ زدم گفتم برو بگو. دیگر قابل توصیف نیست چه شرایطی ایجاد شد.
به هر حال فردای آن روز جراحی خیلی سنگینی شدم. اولین مواجهه من با پدر و مادرم بعد از به هوش آمدن خیلی سخت بود. آنها خیلی گریه میکردند. من فقط یک جمله گفتم و دوباره به خواب بعد از عمل رفتم. گفتم گریه نکنید. من هنوز زندهام و نفس میکشم.
جواب پاتولوژی خیلی مهم بود. بعد از ۱۵ روز جواب دادند. باید شیمیدرمانی میشدم. سری اول هر دو هفته یک بار بود. روزهای آخر اسفند بود. غوغای عید و خرید دیگر مفهوم نداشت. حتی صدای ترقهبازی چهارشنبهسوری هم دیگر آزارم نمیداد. و یک ماه بعد از جراحی، نوبت اولین شیمیدرمانی روز ۲۳ اسفند بود. شیمیدرمانی یعنی رسیدن به خدا، مردن و زنده شدن، یعنی زندگی را در چکیدن قطرههای سرم تجسمکردن. اصلا سرم میشود شیشه عمرت.
دفعه اول برای شیمیدرمانی بستری شدم. بعد از ورود به بخش بستری و تعویض لباس، پرستارها فشار خون و سایر علائم را چک میکنند. بعد نوبت زدن آنژیوکت میرسد. آنژیوکتهای رنگی لعنتی. دردناک بود و غمانگیز. چهار بار آنژیوکت زدند. رگ دستم پاره شد. در نهایت ناتوانی گریه میکردم. فشارم افتاد. روی زمین دراز شدم. داشتم از هوش میرفتم. فقط به پرستاری که کنارم بود و سعی میکرد نگذارد سرم را روی زمین بگذارم گفتم در را ببند، مادرم از لای در مرا میبیند. نمیخواهم و نباید ببیند.
دوباره تلاش کردند بعدازظهر سرم را وصل کردند. دارو از رگ خارج شد. در عرض کمتر از دو دقیقه دستم حساسیت نشان داد. پرستارها هول شده بودند. دارو را قطع کردند. پرستار میگفت اگر داروی اصلی زیرپوستت رفته باشد پوست دستت بصورت تکهای جدا میشود. من که با حال نزار و ناتوان روی تخت افتاده بودم. بقیه بیماران هماتاقی هرکس دعایی میخواند. به من گفتند تو هم بخوان. همه چیز از یادم رفته بود جز «بسمالله».
تا نیمهشب با تزریق داروهای ضدحساسیت و گذاشتن یخ و مراقبت دائمی خوشبختانه مشکل رفع شد اما تزریق با آنژیوکت دیگر امکان نداشت و در نهایت دکتر آنکولوژی گفت باید اورژانسی پورت بگذاری. یعنی یک بار دیگر جراحی. وای که حتی خاطراتش هم دردآور است. پورت را گذاشتند و من شیمیدرمانی شدم. نمیخواهم تمام آن را تعریف کنم چون حال خودم را هم خراب میکند. برای پورت گذاشتن، زیر کتف بیمار وسیلهای قرار میدهند که قفسه سینه کمی بالاتر از سطح بدن قرار بگیرد و در مدت عمل، گردن بیمار آویزان است. برای این عمل بیمار را بیهوش نمیکنند. یک خواب مصنوعی میدهند و بیحسی موضعی که تاثیر هر دوی آنها زودتر از پایان عمل تمام شده بود و من درد تمام سوزنهای بخیه را کشیدم. بعدازظهر همان روز اولین تزریق انجام شد.
تزریق آن داروی قرمز لعنتی به نام «آدریا» که بشدت تهوعآور است و آمپول «پگاژن» ۴۸ ساعت بعد از تزریق، با آدم کاری میکند که قابل تعریف نیست. پگاژن را خودت باید اطراف ناف تزریق کنی. البته در بیمارستان آموزش میدهند اما داروی بسیار دردناکی است. شدت تهوع در حدی است که نمیتوان طاقت آورد. تازه این در شرایطی است که داروهای ضد تهوع هم میدهند و تزریق میکنند و همه بیمارانی که این شرایط را گذراندهاند توصیه میکنند لیموترش مزه کن. اما هیچکدام نمیتوانند تو را از این حالت نجات بدهند.
دست همه آنهایی که در درمان این بیماری، قدیمی و پیشکسوت شدهاند برای کمک دراز میشود. هر کسی چیزی میگوید و در این میان یکی گفت اینها که درد نیست. درد آن وقتی است که کچل میشوی و شوهرت تو را با این همه درد و بچه کوچک رها میکند.
بعدها و در خلال درمان متوجه شدم این درد گرچه عمومیت ندارد اما کم نیست و زنان بسیاری با داغ بیماری، داغ تنهاشدن و رفتن همسر را هم دیدهاند یا میبینند. من هم نگران بودم. نگران زندگی، تنهاشدن یا از همه مهمتر نگران دوامنیاوردن زیر کوه این بیماری.
دلم عمیقا برای همه اطرافیانم تنگ میشد. نگاههای پدر و مادرم وقتی بالای سرم مینشستند قابل توصیف نیست. حس میکردم عمق جان مرا میبینند و در همه دردهای من شریکند و مدام دعا میخواندند و ذکر میگفتند. چشمان نگران همسرم و دخترم و بقیه خانواده در حالی که سعی میکردند وانمود کنند جای نگرانی نیست و همه چیز روبهراه میشود را از یاد نمیبرم.
دو هفته از اولین تزریق بسرعت گذشت و روز پانزدهم موهایم دستهای کنده شد. البته بعدها وقتی دلم برای موهایم تنگ میشد میگفتم خوب شد روزی که میخواستم برای اولین تزریق به بیمارستان بروم، آخرین عکس با موهایی که هنوز نریخته بود را گرفتم. برای اینکه بتوانم مراقبت بیشتری کنم خانواده را راضی کردم که موهای سرم را بتراشند. مادرم راضی نمیشد. حالش بد شده بود. گریه میکرد. گفتم نگران نباش دوباره موهای من سبز خواهد شد اما واقعا میترسیدم نکند قبل از سبزشدن دوباره موهایم دوام نیاورم. بالاخره همسرم موهای سرم را تراشید و من گریستم. فکر میکنم یکی از سختترین دورانها برای هر بیماری، وقتی است که موهای سرش را از ته میتراشند. خیلی غمانگیز است.
در عرض چند دقیقه یکی از مهمترین مظاهر زیبایی زنانهات را از دست میدهی. دیگر مویی برای پریشانکردن نمیماند. مویی برای رنگکردن یا برای آنکه آن را شانه بزنی و شلال آن را روی شانههایت بریزی و در خانه زیباتر شوی نیست. حس میکردم حتی تعریف حجاب هم تغییر میکند. حس میکردم یک بیمار غمگین و ناامید شدهام، با دلی پر از درد که هیچ ذرهای از این بیماری را نمیتوانی تقسیم کنی. خانواده روبهرویت مینشینند و با حال نزار فقط نگاهت میکنند. این روزهایی که حالم خیلی خراب بود با صدای بلند گریه میکردم و از خدا کمک میخواستم.
بعد از آن مدام در خانه روسری سرم میکردم که پدر و مادرم سرم را نبینند. اما وقتی تنها بودیم کلی به این شکل و شمایل من میخندیدیم. به خاطر دل مادرم، کلاهگیس خریدم و با آن عکس انداختم. اما همان یک بار استفاده کردم. ابروها و مژهها هم کمکم خلوت میشوند و یک روز میبینی ابروها و مژهها را خزان زده است.
من شدم یک زن بدون مو، ابرو و مژه. چه زیباییای باقی مانده بود که خودم را مقابل آینه تماشا کنم؟ نمیدانم چرا ولی دلم نمیخواست به چهره همسرم نگاه کنم. دلم میلرزید اگر برود. اما ماند و نرفت و من چه خوششانس بودم که چنین رفیقی دارم.
واقعیت آن است که به خاطر از دست رفتن خیلی چیزها که خاص آن ایام است خیلی ناراحت بودم. یادم میآید از چند سال قبل هر چند وقت یکبار با دخترم مژهبازی میکردیم؛ مثل دماغبازی. یک روز دخترم پیشنهاد داد بیا مژهبازی. وقتی چشمانم را به چشمانش چسباندم مژهای نبود. دیگر بیاختیار ساعتهای طولانی گریه کردم. حتی مژهای نبود که اشک از آن آویزان شود.
در همین روزها یک بار هم خانمی را در بیمارستان دیدم که مژه زیبایی داشت و ریمل زده بود. آن روز هم دلم مژه میخواست. سطح خواستههای آدم در این دوران تغییر میکند و گاهی حس میکردم خواستههایم کوچک شده اما حقیر نبود. خواستههایم از عوضکردن دنیا به رانندگی دوباره با ماشینم و قدمزدن در پارک تغییر کرده بود. من دلم بازگشت همان چیزهایی را میخواست که نمیدانستم چقدر باارزش بودند. در آن مدت هیچ عروسیای نرفتم. من دلم آرامش و زیبایی میخواست. همه را به یکباره از دست داده بودم. همان روزها که دغدغه همه خرید عید بود من فقط دغدغه دخترم را داشتم، البته با یکی از اقوام نزدیک فرستادمش که لباس عید بخرد.
تزریق دوم اما خیلی حالم را وخیمتر کرد. باز آدریا بود و پگاژن. این تزریق ۹ فروردین انجام شد. اشتهای غذاخوردن را کاملا از دست دادم. همه مثل پروانه دورم میچرخیدند اما کسی نمیتوانست کمترین دردی از من کم کند؛ گرچه حضورشان برای من نهایت آرامش بود. دیگر نمیتوانستم سر کار بروم اما تقریبا به همه تماسها جواب میدادم؛ حتی زیر تزریق ...
بیاشتهایی امانم را میبرید. حالم بد میشد اما هیچ میلی به غذا نداشتم. باید مبارزه میکردم تا جان بگیرم. به تزریق سوم رسیدیم: آدریا و پگاژن. این بار حالم زیر تزریق وخیم شد. با تزریق آدریا حس میکردم درون تمام اندامهای داخلیام از دهان گرفته تا نوک پاهایم سوزن تهگرد فرو کردهاند. خیلی مقاومت کردم تا دوام آوردم. وقتی بعد از این تزریق پدر و مادرم را دیدم نتوانستم طاقت بیاورم. با صدای بلند گریه میکردم. خیلی ناراحتکننده است اما پدر و مادرم با من گریه میکردند. مادرم میگفت ما همیشه به این دلخوش بودیم که تو مقاومی. چون تا آن روز پیش آنها گریه نکرده بودم. مادرم میگفت اگر تو گریه کنی ما دوام نمیآوریم. اشکهای آنها جگرم را سوراخ میکرد. گفتم من خیلی درد دارم که نتوانستم تحمل کنم. بالاخره آرام شدم.
تزریق بعدی. باز هم آدریا و پگاژن. نسبت به دفعه قبل کمی بهتر بودم. شاید قویتر شده بودم. دعاهای پدر و مادرم به آسمان رسیده بود و من جان گرفته بودم. گفته بودند شاید بعد از تزریق چهارم نیازی به ادامه شیمیدرمانی نباشد. آزمایشها و موگواسکنها و ... خلاف آن را ثابت کرد. تازه همه عوارض داروها داشتند خودشان را نشان میدادند. گاهی چنان گر میگرفتم که تمام وجودم در کسری از ثانیه خیس عرق میشد و گاهی در چله تابستان یخ میزدم. استخوانهایم یخ میزد. کبدم داغ میشد. دهانم از داروها زخم میشد، پاشنه پاهایم سرد میشد و چندلایه جوراب یا حتی باند کِشی هم آن را گرم نمیکرد. مدام باید غذا، میوه یا دارویی میخوردم که این عوارض را کم کند. به خاطر احساس سرما، در گرمای ۴۲ درجه تهران کولر روشن نمیکردیم. روی تشک پشمی زیرم، تشک برقی روشن میکردم و با چندتا پتو سعی میکردم خودم را گرم کنم. گرم نمیشدم.
اما دلم گرم بود به خیلی چیزها. به کمک خداوند. به دعای پدر و مادرم. به چند قربانی که پدر و مادرم برایم انجام دادند. به دعای «أمن یجیب» پدرم در نیمه شب. به عشق و علاقهای که همیشه به امام حسین (ع) داشتم و میدانستم کمکم میکند. به همراهی خانواده. به همراهی همسرم. باید این دوران را پشت سر میگذاشتم.
تزریقهایم شد هفتگی تا ۱۶ هفته اما داروها عوض شد: «تکسول» و «هرسپتین». تکسول تپش قلب میآورد. در این دوره گاهی قلبم را در گلویم حس میکردم. تکسول باید به آرامی تزریق شود. برای همین گاهی تا ۵ ساعت زیر تزریق مینشستم. اما هرسپتین عوارض چندانی نداشت. حداقل در ظاهر حس نمیکردم. کمکم ناخنهایم سفید شدند و از گوشت جدا شده بودند و با کمترین تلنگری از زیرشان خونابه میآمد. دلیل همه این تغییرات مشخص بود. داروهای شیمیدرمانی برای کنسر برست همه سلولهای تکثیرشونده را از بین میبرد تا بعد از اتمام درمان از نو رشد کنند.
یکی از شیرینترین لحظات بعد از پایان دوره تکسول، رویش موهای سر است و مژهها و ابروها. وقتی به خط مژههایم دست میکشیدم زبری مژههای ریزی که خودنمایی میکردند را حس میکردم و از ته دل خوشحال میشدم. بعدها همیشه میگفتم مژه باشد، کمپشت یا پرپشت، کوتاه یا بلند، صاف یا فردار، فرقی ندارد. فقط باشد. چون با هر مدلی میشد مژهبازی کرد و زیبا شد.
به سختیهای تزریق و درمان، آزمایش خونهای دائمی و بقیه چکاپها را هم باید اضافه کرد. رگها بر اثر شیمیدرمانی خراب و خشک میشود. یک بار برای موگواسکن رفته بودم بخش مربوطه. با همان شرایط بالاخره رگی پیدا کردند که خون داشت. یک سرنگ خون گرفتند و بعد از یک ساعت دوباره تزریق کردند. البته قطعا تغییراتی داشت. به پزشکی که این تزریق را انجام میداد با گریه گفتم حالم خیلی بد شده. گفت حق داری، چون خیلی درد میکشید. خیلی حالت رقتانگیزی بود.
این دردها تمامی ندارد. وقتی جسم و روحت تحت فشار است و زیر تزریق بیماری را میبینی که برای تهیه دارو و غذاهای مقوی چقدر باید سختی بکشد، مثل آن خانمی که میگفت شوهرش کارگر روزمزد نانوایی است و روزهایی که برای تزریق میآیند شوهرش حقوق ندارد و بعد از تزریق با آن حال نزار باید با اتوبوس به خانه برمیگشت، حتی وقتی حالت کمی بهتر میشد فکر این آدمها که مثل دانههای تسبیح به هم وصلید، راحتت نمیگذارد. یا مثل بیماری که برای شیمیدرمانی از سنندج میآمد و بعد با اتوبوس برمیگشت یا آن که از سبزهوار میآمد. پس شرایط من خیلی هم بد نبود. چون بعد از تزریق پیاده برمیگشتم.
تازه این در شرایطی است که خیریههای بسیاری به بیماران سرطانی کمک میکنند. در همان بیمارستانی که من تحت درمان بودم یکی از این خیریهها بود. آن زمان برای نسخه مثلا یک میلیون و دویست هزار تومانی ۵۰۰ هزار تومان کمک میکردند. به همسرم گفتم اقدام کنم؟ گفت نه. بگذار به بیماران واقعا نیازمند برسند.
محیط تزریق بستری و سرپایی در یک طبقه محدود با دو راهروی جداگانه بود. وقتی در بخش بستری قدم میزدی گویا به شهر کچلها سفر کرده بودی. همه زیبا بودند. همه چهرهها از معصومیت میدرخشید. چشمها گرچه گاهی از درد بیفروغ بودند اما انتهای همه آنها نور امید میدرخشید. هر کسی ناراحت بود بقیه تنهایش نمیگذاشتند. بعد از مدتی حس میکردی همه عضو یک خانوادهاید. همه خاطرات خوش و ناخوشمان را تقسیم میکردیم. گاهی موسیقی میگذاشتیم و همه سر ذوق میآمدند. اصولا در این بخشها اجازه نمیدادند بیمار همراه داشته باشد البته به خاطر سلامتی همراه؛ مگر اینکه بیمار بدحال بود. این معدود همراهان بیمار در همه بخش سفارش خرید از مریضها قبول میکردند و جالبتر اینکه اصولا پول سفارشها را هم نمیگرفتند.
بخش بیماران سرطانی در بیمارستان تکهای جداشده از بهشت در روی زمین است که تعدادی بیمار با چهرههای سفیدشده از تزریق و پرستارانی که واقعا مثل فرشته مهربانند، با هم روزگار میگذرانند. بعد از مدتی با همه دوست میشدیم.
به همت خیریه «بهنام دهشپور» که داستان زندگی خودش بسیار تاثیرگذار است و هر انسانی را منقلب میکند، هر روز از این بیماران و بطور کلی مراجعان بخش آنکولوژی با شیر و خرما، عرقیات آرامبخش مثل بیدمشک، چای و خرما، گاهی شیرینی و گاهی میوه پذیرایی میشد. نمیدانم الان هم به خاطر کرونا ادامه دارد یا نه اما آن زمان با این منطق که بیماران و همراه آنها نباید در این محیط گرسنه بمانند از همه پذیرایی میشد و جالبتر اینکه با وجود آن جمعیت دائمی، این پذیرایی برکت عجیبی داشت.
تزریقها ۱۶ هفته ادامه داشت. پایان این دوره و قبل از دوره بعدی که ۳ هفته یکبار شد و فقط هرسپتین بود، حال روحی بسیار بدی داشتم. فقط به زیارت نیاز داشتم. در این مدت به لطف خدا انسانهای فرشتهصفتی در مسیرم قرار گرفتند که نگذاشتند در تامین دارو و درمان به مشکل جدی برخورد کنم. همیشه برای سلامتی آنها و خانوادههایشان دعا میکنم. اما به هر حال هزینههایم زیاد بود. عزیز مهربانی گفت بلیت سفر با هواپیما را میدهم، با خانواده برو مشهد.
در کمال ناباوری همه مقدمات بسرعت فراهم شد و با آنکه ایام ولادت امام رضا (ع) بود و تصور نمیکردم بتوانم جایی برای اقامت پیدا کنم اما جور شد. روز ولادت، مشهد بودم. خدا میداند چقدر این سفر به لحاظ روحی و جسمی به من کمک کرد. وقتی برگشتم حس میکردم خیلی بهتر شدهام.
تزریقها تا ۲۹ جلسه و عید سال بعد ادامه داشت.
حالا از همه تزریقها سالی یک دارو برای تزریق دارم که آن هم میگذرد. در درمان این بیماری داشتن روحیه و امیدواری بهترین داروست. نباید ناامید شد. اگر ناامیدی غلبه کند داروها هم دیگر اثر خود را از دست میدهند. کمکخواستن از خداوند اولین و آخرین راه درمان است و البته داشتن همراهانی که بار بیماری را با تو به دوش بکشند. یادم میآید وقتی قرار بود اورژانسی برایم پورت بگذارند (وسیلهای کوچک که برای تزریق شیمیدرمانی کاربرد دارد که برای من روی شاهرگ اصلی قلب کار گذاشتند) پشت در اتاق عمل با خانمی همصحبت شدیم. گفتم بیا برای هم دعا کنیم. گفت چرا من باید از اتاق عمل زنده بیرون بیایم؟ هیچ کسی را در این دنیا ندارم که منتظر من باشد؛ نه همسر و فرزندی، نه خواهر و برادری، نه پدر و مادری. خیلی ناامید بود.
به هر حال من خوب شدم. سخت بود اما قابل تحمل. این دوره مرا پختهتر کرد. نگاهم به زندگی تغییر کرد. مدل دوستداشتنهایم عوض شد. بیش از گذشته برای خودم، خانواده و پدر و مادرم وقت میگذارم. مثلا اگر قبلا دنبال فرصت مناسبی بودم که به پدر و مادرم سر بزنم الان به خوردن یک صبحانه با آنها قانع میشوم. از خانه ما تا منزل آنها حدود ۱۰۰ کیلومتر فاصله است. این فاصله را رانندگی میکنم، میروم نان تازه میخرم و گاهی کلهپاچه، وارد خانه آنها که میشوم با صدای بلند میگویم مهمان بیموقع نمیخواهید؟ با صدای بلند میخندم، از هر دری با هم حرف میزنیم. حتی از گندمخوردن پرندههای بالکن آنها، حتی از پول آب و برق و ... دو ساعت با هم حرف میزنیم. با پدرم بحث سیاسی میکنم و به مادرم میگویم ناهار چی درست کن. دو ساعت میمانم و برمیگردم سر کار اما برای همیشه دلم را به آنها سپردهام که در دست بگیرند تا بتوانم زندگی کنم.
یک بار وقتی هنوز در مرحله درمان بودم در جایی نوشتم بعد از خوبشدنم، دامن بلند چیندار میپوشم و مثل دختربچهها دور خودم میچرخم تا سهم بیشتری از زمین مال من باشد. حالا دیگر میخواهم زندگی کنم. به دنبال همه علایقم میروم. رفتم دوچرخهسواری یاد گرفتم. روزی که توانستم دوچرخهسواری کنم خانم مربی که از قبل شرایط من را در فرمی که پر کرده بودم خوانده بود خیلی خوشحال شد. سرم را بغل کرده بود و گریه میکرد. میگفت به اندازه وقتی که خودم دوچرخهسواری یاد گرفتم خوشحالم.»