شاید با تماشای این اثر سینمایی با خودتان بگویید، چنین وضعیتی امکان ندارد و محتوای ارائه شده درامی ساخته و پرداخته ذهن نویسنده یا کارگردان بوده اما رابطه علت و معلولی مقولهای است که ویژگی جهان امروز به شمار میآید. بهتر است مثالی دیگر بزنیم و رابطه آن را با حوادث جادهای ترسیم کنیم. احتمالاً درباره پدیده «اثر پروانهای» چیزهایی شنیده باشید؛ همان موضوعی که اشاره دارد تغییری کوچک در یک سیستم آشوبناک مثل بال زدن پروانه در این سوی اقیانوس میتواند منجر به وقوع طوفان در جایی دیگر از کره زمین شود. با این حساب هرکسی که پشت فرمان یک خودرو مینشیند جدا از خود، بالقوه میتواند نقشی تعیینکننده در سرنوشت خانوادهاش و افراد دیگر جامعه داشته باشد. برای شناخت این ماجرا ابتدا چند داستان آشنا را با هم مرور میکنیم.
«اِسی گِیم» و پراید دو نیم شده
اسماعیل فرزند ته تغاری خانواده است. از همان کودکی عاشق بازیهای رایانهای بود و هر وقت که فرصتی دست میداد از مدرسه فرار میکرد و میخزید توی مغازه اصغرآقا و با پول ساندویچ اش یک دست پلی استیشن میزد. از همه مدل بازی سردرمیآورد، فیفا (نوعی بازی با موضوع فوتبال) را دوست داشت اما عشق اول و آخرش گِرن توریسم (نوعی بازی مسابقه ماشین که با دستگاه پلی استیشن انجام میشود) بود و همه زندگیاش شده بود مسابقه و ماشین و دسته بازی (گیم پد). بچههای محل اسمش را گذاشته بودند «اِسی گِیم». آنقدر شورش را درآورده بود که حتی نتوانست یک دیپلم ساده بگیرد. نمره چشمهایش ۱۳ بود، بنابراین از سربازی هم معاف شد. مادرش وقتی ناهار و شامش را جلوی بساط سیم و دسته بازی و تلویزیون میگذاشت، گاهی آه میکشید و هر وقت که حوصله داشت میگفت: «اسماعیل جان؛ این کار کوفتی آخر چشماتو کور میکنه». منظورش از کار همان بازی کامپیوتری بود که شده بود تمام هم و غمّ اسماعیل. پدر بازنشستهاش هم وقتی از خانه بیرون میزد برای کار دوم، پسر ته تغاریاش خواب بود و وقتی به خانه برمی گشت، تلویزیون در اختیار اسماعیل بود و پیرمرد نمیتوانست دو تا سریال تکراری یا اخبار را ببیند. او هم وقتی حوصله داشت چیزی میگفت؛ مثلاً «این کارا برات نون و آب نمیشه. از من گفتن. از خواهر برادرات یاد بگیر». اسماعیل هم که غرق در پیچ و خم جادههای مجازی توی بازی بود معمولاً جواب میداد: «کار کجا بود؟ شما کار پیدا کن اگه نرفتم، اونوقت از این حرفا بزن» و بعد از گرفتن چند تا عدد که برایش حکم امتیاز را داشت، ادامه میداد: «من برای شندرغاز حقوق نمیرم کارمند و کارگر مردم بشم».
هر چه بود یک روز قرار شد پدر برای اسماعیل یک پراید قسطی بخرد تا بچهاش برود نانی دربیاورد. اولش اسماعیل با خودرو در خیابانها چرخ میزد و مسافرکشی میکرد. بعد تحت تأثیر حرف بچههای محل قرار گرفت و رفت توی کار مسافربری آنلاین. اما آن هم راضی اش نکرد و افتاد به مسافربری بین شهری. میرفت به حوالی میدان آزادی و به مقصد قزوین و شمال مسافر میزد و از آن طرف هم اگر مسافری در کار نبود، از طریق نرم افزار گوشیاش، بار و بستهای میگرفت و در تهران تحویل میداد.
شاید تصور کنید که اسماعیل پسر سر به زیری شد و بازی را کنار گذاشت، اما اینطور نبود. او شبها که خانه میآمد تا دیروقت مشغول بازی بود و روزها هم که در جاده و آزادراه داشت رانندگی میکرد همچنان خیال میکرد به جای فرمان پراید، دسته بازی در دست دارد، تا میتوانست با پرایدش سرعت میگرفت و لایی میکشید. میافتاد پشت خودروهای دیگر و آنقدر بوق و چراغ بالا میزد تا راننده جلویی راه را برایش باز کند. اما یک روز که بابت بازی شب قبل خسته و خواب آلود بود در یک پیچ بلند، در جاده الموت و در سرعت بالای ۱۰۰ نتوانست فرمان پراید را کنترل کند و کوبید به سمندی که از مقابل میآمد. سمند خاکستری خط ترمزی طولانی به جا گذاشت و دور خودش چرخید و به دیواره کوه خورد و متوقف شد. اما پرایدِ اسماعیل یکی دوبار معلق زد و افتاد روی گاردریل کنار جاده. طوری که قسمت عقب خودرو از جا کنده شد و به سوی دیگری افتاد. این سو هم اسماعیل و یک مسافر دربستی ماندند با پراید نصف شده و سر و وضعی خونین.
آخرین تصویر در زندگی آقای شمعدانی
امیر هوشنگ شمعدانی که او را به طور خلاصه آقای شمعدانی مینامیم، مردی منظم و مبادی آداب بود. کارمند بازنشسته اداره ثبت احوال. همه عمرش در زیرزمین اداره پروندهها را مرتب کرده بود و کلی تقدیرنامه بابت نظم و ترتیب در دوران خدمتش داشت. او تا سالی که نخستین خودروی وطنی از رده خارج شد، یک پیکان دولوکس قهوهای رنگ داشت و مثل دسته گل از آن نگهداری میکرد. با گران شدن قیمت بنزین و اصرار خانم و بچهها بالاخره راضی شد آن را به اسقاطیها واگذار کند و به جایش یک خودروی جدید بخرد. آقای شمعدانی هم که اصولی برای خودش داشت ترجیح داد یک خودروی ملی دیگر بخرد. برای همین سمند را انتخاب کرد و چون انتخاب رنگ به اختیارش نبود یک سمند خاکستری به اسمش درآمد. بچههایش سر و سامانی گرفته و رفته بودند پی زندگی خودشان. فقط یک دختر باقی مانده بود که او هم داشت برای آزمون دکتری آماده میشد و البته همسر مهربانش که پای سفر بود. او بعد از بازنشستگی در یک مدرسه غیرانتفاعی کاری برای خودش دست و پا کرده بود تا هم کمک خرج خانواده باشد و هم سرش به کاری گرم.
سمند خاکستری همیشه از تمیزی برق میزد. خودرو همیشه درست و خوب کار میکرد چرا که آقای شمعدانی از روی یک برنامه و جدول منظم تمام امورات فنی آن را به طور هفتگی چک میکرد. هر بار قبل از استارت زدن، آب و روغن موتور و حتی باد لاستیکها را کنترل میکرد. معمولاً جمعهها با این سمند که حالا مثل عضوی از اعضای خانواده شده بود به جایی میرفتند یا به بچهها و اعضای فامیل سری میزدند. پای ثابت این سفرهای کوتاه خانم شمعدانی بود، اما وقتی به سمت قزوین و الموت حرکت میکردند، دخترشان «خورشید» هم با آنها همسفر میشد، هر چند در طول سفر خیلی حرف نمیزد و سرش به کتاب و آزمون گرم بود. خورشید عاشق طبیعت بود و برای همین رشته منابع طبیعی را انتخاب کرده بود تا محیط زیست را به اندازه خودش از آسیبهای انسانی نجات دهد.
در یک سهشنبه بهاری آقای شمعدانی که دلش برای نوههایش تنگ شده بود، پیشنهاد کرد به پسر بزرگشان که در یکی از بخشهای الموت مدیر مدرسه بود سری بزنند. خانم شمعدانی به غایت خوشحال شد و طبیعی بود که خورشید هم از سفری به دل طبیعت استقبال کند. آنها به سلامتی و خوشی رفتند و بعد از دو روز و در صبح خنک جمعه با کلی سوغاتی و حال خوش به سمت تهران حرکت کردند. او به عادت همیشگیاش در جادههای مستقیم و آزادراهها بیش از ۹۰ کیلومتر و در جاده پر پیچ و خمی مثل الموت بیش از ۶۰ کیلومتر نمیراند. اعتقاد داشت اینطوری هم به ماشین فشار نمیآید و هم خانوادهاش میتوانند از مناظر لذت ببرند. در تمام عمرش یک بار بدون راهنما زدن نپیچیده، در جای مزاحم پارک نکرده، بیجهت بوق نزده بود و روی هم رفته رانندهای بود که حتی یک برگ جریمه هم در کارنامهاش نداشت.
خانواده سه نفره شمعدانی و سمند خاکستری تازه یک ساعت بود که در مسیر بازگشت بودند. خورشید و مادرش داشتند درباره نوهها صحبت میکردند و آقای شمعدانی با تمام دقت در رانندگی دل به ترانهای از استاد بنان سپرده بود تا اینکه به ناگاه در یکی از پیچهای جاده پرایدی با دو سرنشین از سمت مقابل و از پشت یک کامیون بیرون آمد، آقای شمعدانی بسرعت ترمز گرفت و سعی کرد خودرو را به سمت شانه خاکی جاده بکشاند، اما پراید بسرعت به سمند کوبیده شد. سمند خط ترمزی طولانی بر جای گذاشت و بعد دور خودش چرخید. سپس به شانه خاکی وارد شد و به دیواره کوه خورد. آخرین تصویری که از جلوی چشمان آقای شمعدانی گذشت چهره خورشید در آیینه بود. خانم شمعدانی هم آخرین چیزی که دید یک پراید سفید بود که روی گارد ریل سمت مقابل افتاد و قسمت عقبش از جا کنده شد.
دو کشته، یک قطع نخاعی و آرزوهای برباد رفته
حالا چند ماهی از تصادف پراید سفید و سمند خاکستری در جاده الموت میگذرد. اسماعیل قطع نخاع شده و از هفته گذشته میتواند روی ویلچر بنشیند. او نه تنها از بازی رالی متنفر شده، بلکه دستگاه بازی را هم فروخته. یک چشمش اشک است و چشم دیگرش خون. پراید را فروخته و پولش خرج عمل جراحی شده. پدر اسماعیل هم دیگر آن آدم سابق نیست. آرزوی دامادی پسرش به کنار، پیرمرد مانده با کلی بدهی و یک بچه معلول چه کار کند. مسافر دربستی اسماعیل هم به کما رفت و بعد از چند جراحی سنگین درگذشت.
آقای شمعدانی در قطعه ۳۰۵ بهشت زهرا به خاک سپرده شده، او نمونه یک شهروند قانون مدار و با فرهنگ بود، اما روش اسماعیل در رانندگی باعث شد نتواند موفقیت دخترش را ببیند. ماجرای آقای شمعدانی بسان حکایت آن مسگری در شوشتر بود که به خاطر گناه آهنگری در بلخ تاوان داد. خانم شمعدانی هنوز سیاهپوش است، اما سمند را بازسازی کردهاند و عکس آقای شمعدانی را روی داشبورد چسبانده تا هر بار که در خودرو را باز میکند، چهره خندان او را ببیند. خورشید هم که دچار شکستگی استخوان شده بود آزمون دکتری را از دست داده و تصمیم گرفت به جای ادامه تحصیل در رشته منابع طبیعی رشته جامعه شناسی را دنبال کند و اگر توانست آموزش همگانی و فرهنگ ترافیک را ترویج دهد. از نگاه خورشید فقط این دو خودرو نبودند که درگیر حادثه تصادف شدند. او معتقد است مأموران و سازمانهایی مثل پلیس راهور، آتشنشانی، راهداری، هلالاحمر، کادر پزشکی و حتی کارکنان غسالخانه در این فرایند درگیر شدهاند. نیروهایی که گرچه وظیفهای در همین راستا دارند اما میتوانستند انرژی و وقت خود را برای بهتر شدن زندگی خودشان و دیگران در جای مناسب تری به کار بگیرند.
*«بابل» ساخته الخاندرو گونسالز اینیاریتو - محصول ۲۰۰۶ مکزیک،ژاپن،امریکا
آمارحوادث جادهای در ۵ سال گذشته
نگاهی به آمارهای منتشره توسط سازمان پزشکی قانونی کشور نشان میدهد هر ساله بین ۱۴ تا ۱۷ هزار نفر بر اثر تصادف خودروها در سراسر کشور کشته و ۲۳۰ تا ۳۷۰ هزار نفر مصدوم میشوند. هر چند از تعداد خانوادههایی که از این حوادث متأثر شده و زندگی آنها تحتالشعاع این سوانح قرار میگیرد عددی در دست نیست. اگر این تعداد تلفات انسانی را با جمعیت کل کشور، تعداد خودروها و سایر دادهها جمع و تقسیم کنیم در خواهیم یافت که درصد حوادث رانندگی در کشور ما بالاتر از میانگین جهانی است.
براساس بررسی دقیقتر دادههای برگرفته از سایت اطلاعرسانی سازمان پزشکی قانونی، در ۱۰ ماهه نخست سالجاری ۱۴ هزار و ۳۴۹ نفر فوتی بر اثر حوادث رانندگی ثبت شده و تعداد مصدومان در همین مدت ۲۶۹ هزار و ۷۸۵ نفر بودهاند. این ارقام با توجه به محدودیتهای رفت و آمد در پاندمی کرونا در سال گذشته کمتر است، یعنی ۱۲ هزار و ۸۷۴ نفر فوتی در ۱۰ ماهه اول سال ۱۳۹۹ داشتیم و ۲۳۴ هزار و ۴۱۸ نفر مصدوم. با این حال باز هم عدد قابل توجهی است. در سالهای قبلتر وضع از این قرار است: ۱۶ هزار و ۹۴۶ نفر فوتی و ۳۴۷ هزار و ۳۰۷ نفر مصدوم در سال ۹۸، ۱۷هزار و ۱۸۳ نفر فوتی و ۳۶۷ هزار و ٤٥١ نفر در سال ۹۷ و در نهایت ۱۶ هزار و ١٧١ نفر فوتی و ۳۳۵ هزار و ۹۹۵ نفر مصدوم طی سال ۹۶. می بینید که مجموع فوتیهای این ۵ سال به عدد ۷۷ هزار و ۵۲۳ نفر میرسد و جمع مصدومان به یک میلیون و ۵۵۴ هزار و ۹۵۶ نفر. آماری که بسیار تکان دهنده هستند.
این ارقام فقط یک عدد ریاضی نیستند. هر کدام از آنها نمایانگر یک نفر از هموطنان است. آدمهایی که هر یک خانوادههایی دارند؛ خانوادههایی که تا پایان عمرشان حسرت دیدار دوباره عزیزان از دست رفته خود را خواهند خورد بعلاوه کسانی که درگیر صدمات مالی و جانی مجروحان هستند.