کد خبر: ۷۷۹۲۸۰
تاریخ انتشار : ۰۸ تير ۱۴۰۱ - ۱۷:۳۷

فروش پوست گوجه فرنگی آسیاب‌شده جای زعفران!

ساعت حدود شش یا هفت عصر یک روز گرم اواخر خرداد است. تقریبا ساعت شلوغ مترو و ترافیک خیابان‌هاست. برای فرار از ترافیک خودم را به مترو می‌رسانم. اولین قطار چیزی شبیه کنسرو است؛ مردم کیپ تا کیپ به هم چسبیده‌اند؛ جوری که بینی این یکی جایی درست مقابل چشمان آن یکی است. امروز، اما زنانه مردانه ندارد و تقریبا از سر تا ته قطار همه واگن‌ها شرایط یکسانی دارد.
فروش پوست گوجه فرنگی آسیاب‌شده جای زعفران!
آفتاب‌‌نیوز :

بی‌خیال قطار اول می‌شوم و منتظر می‌مانم تا شاید اوضاع در قطار بعد کمی بهتر باشد. روی صندلی می‌نشینم و روزنامه امروز را ورق می‌زنم. «شگرد ترازوی شکسته» عنوان گزارش صفحه اجتماعی امروزمان بود. کنجکاو می‌شوم و شروع به خواندن می‌کنم. موضوع برایم جدید نیست؛ چراکه همیشه گول این ترفند‌ها را می‌خورم، اما شگرد جالبی است. چند دقیقه‌ای بیشتر طول نمی‌کشد که قطار بعدی وارد ایستگاه می‌شود. چیزی از قبلی کم ندارد، پس باید به شانس خودم درود بفرستم و سوار شوم.

ایستگاه حسن‌آباد است و تمام امیدم به این است در ایستگاه امام‌خمینی (ره) که یک ایستگاه مرکزی است، جمعیت پیاده شوند تا شاید بتوانم یک جای مناسب برای ایستادن و به اندازه یک دستم میله برای تکیه‌گاه قراردادن پیدا کنم که خیلی زود تمام نقشه‌هایم نقش برآب می‌شود. به ایستگاه امام‌خمینی می‌رسیم، اما تقریبا یک‌سوم از مسافران پیاده شده و درعوض یک‌و‌نیم برابرش مسافر جدید سوار شده و در‌ها بسته می‌شود.

هوای داخل واگن دم دارد و چیزی شبیه فضای یک زودپز درحال انفجار یا سونای خشک است، اما آزاردهندگی این فضا گویا فقط برای مسافران است و دقیقا همین شلوغی و کلافگی دست به دست هم می‌دهد تا دستفروشان سطح فروش خود را بالا ببرند و به‌قول قدیمی‌ها سرچراغی کاسب‌هاست.

مسافران هرکدام به‌نوعی مشغولند؛ یکی داخل اینستاگرام می‌چرخد، یکی با پسر کوچولویش مشغول ریز‌ریز صحبت کردن است. از شلوغی چهره‌ها را نصفه‌نیمه می‌بینم و این برایم خوشایند نیست؛ چراکه عادت دارم به آدم‌ها نگاه کنم و تا می‌توانم آنالیزشان کرده و گاهی که سر کیف باشم برایشان قصه هم ببافم.

در کج و راست‌شدن برای پیدا‌کردن سوژه مناسبی هستم که خانم جوان فروشنده‌ای از وسط جمعیت با صدای بلند نظر همه را به خود جلب می‌کند و در بطری‌ای که داخلش مایع نارنجی‌رنگی است را روی دستش بالا گرفته و باز کرده و ادعا می‌کند زعفران است و همزمان با تکان‌های محکم بطری بلندبلند می‌گوید: «این همه پول زعفرون می‌دید، اگه از این گل زعفرون‌ها ببرید همون عطر و طعم رو میده البته با هزینه کمتر» و در بطری رو می‌بندد و تند‌تند شروع می‌کند به تکان‌دادن و تبلیغ کردنش و به‌نوعی شلوغ‌کردن فضا. در همان چند دقیقه عطر ملایم زعفران در فضا پیچیده و کم‌کم خانم‌ها برای خرید ترغیب می‌شوند. خب به‌نوعی استفاده بهینه از زمان و مکان است؛ هم در مسیر خریدشان را کرده‌اند، هم جنس به قیمت خریده‌اند و دقیقا الان وقت‌زدن تیر خلاص از طرف خانم دستفروش است.

خانم جوانی که به فاصله هفت، هشت نفری از فروشنده زعفران ایستاده با صدای بلند به بغل‌دستی‌اش می‌گوید: «آخ‌آخ چه خوب شد دیدمش خدا خیرت بده صداش می‌کنی» و زن بغل‌دستی از همه‌جا بی‌خبر فروشنده را صدا می‌کند که «خانم مشتری داری». فروشنده از لابه‌لای مردم اشاره می‌کند «چندتا؟» و خانم با اشاره دست می‌گوید سه‌تا، دستش را جمع می‌کند و حالا وقت مانیفست است تا فروشنده بسته‌ها را جدا کند و به او برساند. شروع می‌کند که «مامانم و خواهرم دفعه پیش که ازت خریدم گفتن دیدمت واسشون بگیرم، والا تو این گرونی کی دستش به زعفرون می‌رسه اینم که همونه» و آب‌وتاب ادامه می‌دهد که «چه طعمی و چه رنگی» همین باعث دست گرفتن فروشنده می‌شود که «خانم‌ها مشتریمم تو واگن هست ازش بپرسید بعد بخرید» و سیل خانم‌های مشتاق برای زدن بسته‌های گل‌زعفران در هوا.

اما خانم میانسالی که کنار من ایستاده بود آروم صورتش را به سمت من می‌چرخاند، چادرش را با دندان سفت می‌کند و می‌گوید: «دروغ میگه خانم، پوست گوجه‌فرنگی رو آسیاب می‌کنن رنگ می‌زنن به‌جای زعفرون، تو اون شیشه هم یه کم زعفرون ریختن که عطرش پخش بشه وگرنه کجا یک‌دهم قیمت اصلی زعفرون میدن، حالا گلش ریشه‌اش یا هر جاش» و یک والای کشداری می‌گوید و ریز می‌خندد. درحال حلاجی‌کردن و پیدا‌کردن رابطه پوست گوجه‌فرنگی و چگونگی تبدیلش به زعفران هستم که تلفنم زنگ می‌خورد، به اجبار پیاده می‌شوم و بعد از صحبت با تلفن سوار قطار بعدی شده و با قطار بعدی ادامه مسیر را طی کنم. قطار کمی خلوت‌تر بود جای نفس‌کشیدن داشت و فرصت دیدن چهره کامل آدم‌ها را به من می‌داد.

در حال‌وهوای گفت‌و‌گوی تلفنی‌ام بودم که صدا و شامورتی‌بازی آشنایی نظرم را جلب کرد؛ دوباره همان فروشنده و از قضا دوباره همان مشتری راضی. بله، ماجرا از این قرار بود که ساعت شلوغی مترو و ندیدن چهره آدم‌ها و خستگی و کلافگی مسافران همه دست به دست هم می‌دادند تا این خانم و همکارش این مردم بیچاره را رنگ کنند و با چیدن سناریوی یک مشتری راضی و یک جنس به‌قیمت، درواقع گنجشک را جای قناری به مسافران قالب کنند.

منبع: فرهیختگان

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین