... و سوارانی که از جاده میگذشتند، گفتند غارنشینها هنوز زندهاند..
بهمن ۱۳۹۷؛ غارهای کتُک سوخته، شمال شهرستان اندیکاست. شمال خوزستان. وقتی اسم «کُندههای کتُک سوخته» را بیاوری، همه میدانند منظورت کی و کجاست.
«ها، میخوای بری پیش غارنشینا.»
برای رسیدن به «غارنشینها» باید برویم تا سرِ خوزستان؛ تا بعد از دشت «شیمبار» و دامنه کوه و درههای مهیب که بام سقوط آزاد دختر و پسرهای اندیکاست وقتی میخواهند خودشان را از شر زندگی خلاص کنند. در مسیر و کنار جاده، درختان بلوط و انگور وحشی و صنوبر و جاز و پسته کوهی صف کشیدهاند در حاشیه شط «شیمبار» که در فاصله پاییز تا بهار میتازد و وقتی باران فصلی بزند، هار میشود و مهار پاره میکند و تا قله چِلو و دهانه کندهها سرک میکشد و اسباب زندگی غارنشینها را بغل میزند و آن وقت مثل دونده دوی استقامت، از نفس میافتد و آرامآرام، پس میرود تا سال بعد.
رسیدن به کندهها با ماشین معمولی غیرممکن است. نه جاده، آسفالت درستی دارد و نه سیل و بارش فصلی مجال داده آسفالتی سرجا بماند. کف جاده، مثل این است که روی دیواره کوه میرانیم؛ چرخ ماشین با سرعت ۲۰ کیلومتر روی سنگلاخ میچرخد و ما مثل مهرههای کوچک، روی صندلی ماشین بالا و پایین میافتیم. راننده، ریسمان فولادی گره خورده به تنه درختان خشکیده حاشیه جاده را نشانم داد و گفت چشمی، رد ریسمان را در عرض شط دنبال کنم. چند بار در سال که جادهها در سیلاب غرق میشوند و سطح آب شط تا کمر و شانه مردهای روستاهای شرق شط میرسد، به کمیته امداد اندیکا خبر میدهند و مددکاران کمیته، بستههای غذایی خشک، ماکارونی و چای و قند و کنسرو لوبیا میآورند کنار همین ریسمان. مددکار کمیته امداد از یک طرف و مردِ روستا از طرف دیگر، به ریسمان آویزان میشوند و به دل سیلاب میزنند. میانه ریسمان که هر دو به هم میرسند، مددکار، بستههای غذایی را که به سر و کول خودش گره زده، به سر و کول مرد میپیچد و تا وقتی هر خانه از این روستاها، یک بسته غذایی نگرفته، این مددکار و این مردها در سیلاب میروند و میآیند و این، تنها راه زنده ماندن صدها انسان ساکن در حاشیه شط شیمبار به وقت بارشهای فصلی است...
روی دیواره کوه، شیار سیاهی شبیه رد نفت، به موازات کف جاده مثل مار پیچیده و ناپیدا و پیدا میشود در کنج و زاویه صخرهها. بعید نیست پای ثروت ملت تا اینجا هم رسیده باشد؛ تا ۵۰ کیلومتری غارها و غارنشینها.
این طرف رودخانه، همین مسیری که چرخهای ماشین به زور روی سنگلاخ میچرخد، بچههای روستا، کنار جاده ایستادهاند، ساکت و بیحرکت، با نگاههای دزدیده از نور آفتاب. راننده میگفت به دلیل فاصله خیلی زیاد منطقه تا شهر و، چون خشکسالی و سیلابها مجال نداده میوهای بر درخت بماند، مردم این منطقه در طول سال میوهای جز انگور وحشی به چشم نمیبینند.
میانه مسیر «درد گوری»ها را هم رد میکنیم؛ سنگهای بزرگ مربع شکل با سوراخهایی مثل پنجره در دیوارهایش. سالها قبل وقتی در این منطقه از روستا و خانه و انسان اثری نبود و مردمی که از این مسیر میگذشتند، عشایر کوچرو بودند، اگر پیرزن و پیرمردی ناتوان همراه ایل بود که میانه راه از پا میافتاد، او را با مقداری آب و غذا داخل «درد گوری» رها میکردند که همانجا بمیرد. مردم اندیکا از این منطقه میترسند و میگویند ارواح غمگین پیرزنها و پیرمردهای زنده به گور شده، در منطقه میچرخد و به همین دلیل زمین نازا شده و با یک بارش فصلی، شط شیمبار، قی میکند و جاده و آدم و هر چه هست را با خود میبرد. کمی بالاتر، جایی که عمق رودخانه تا زیر زانو میرسد و مردم روستا، زن و مرد و بچه، دست هم را گرفتهاند و قطاری از عرض رودخانه میآیند به سمت جاده، راننده، لکههای سیاهی روی دامنه کوه نشان میدهد.
«بالا سر دره رو ببین. کندهها اونجاست.»
هیچ امکاناتی به این منطقه نرسیده. هرچه هم بوده، سیل با خود برده. دکلهای فشار قوی برق از یک جایی به بعد؛ خیلی دورتر از غارها، تمام میشوند. آب برای خوردن نیست کنار رودخانهای که سرچشمه کارون را حمل میکند. باید با تانکر به مردم آب برسد که هر وقت باران فصلی و سیلابی بزند، آبرسانی به منطقه هم متوقف میشود.
کمی جلوتر از روستای «آب چندار» که تمام خانهها، چهارضلعی از تخته سنگهای درهم چفت شده هستند، چون در این منطقه هیچ کاه و مصالحی برای ملات موجود نیست، اهالی ۸ روستا باید با قایق خودشان را به جاده برسانند، چون عمق بالادست شط، از قد یک آدم هم بیشتر است و البته هیچ پلی هم برای تردد امن مردم ایجاد نشده. حتی در ماههای داغ سال که عمق رودخانه آب میرود، زمین اطراف شط، شُلاب است و باتلاق. راننده میگوید همه اهالی قایق ندارند و تعداد زیادی در نوبتند که کمیته امداد اندیکا برایشان قایق بفرستد. ضریب محرومیت همه روستاهای بالای شط، ۹ است؛ شاید هم بیشتر. مددکاران کمیته امداد میگویند رنگ فقر منطقه، در یک دهه چنان تیرهتر شده که باید ضریبهای جدید برای شدت محرومیت تعریف شود وقتی در شمالیترین نقطه استانِ خوابیده روی مخزن نفت، مردمش نه برق دارند، نه آب، نه جاده، نه غذای کافی میخورند، نه مدرسهای کنار دست بچههایشان هست و کودک و نوجوان، برای رسیدن به نزدیکترین کلاس درس، باید هر روز سوار بر کول پدرها و برادرها و مردهای نترس روستا، به شط بزنند تا به جاده برسند و کیلومترها پیاده بروند تا اولین مدرسه عشایری یا اولین مدرسه دو، سه چهار کلاسه.
از جلوی «خانه بهداشت حسنعلی فرح» که رد شدیم، راننده گفت وقتی مردم محلی هم اینجا به سختی رفت و آمد میکنند، چطور ممکن است یک پزشک حاضر باشد بیاید و اینجا بماند.
مردم این منطقه، نه نظام بهداشت و درمانی در دسترس دارند و نه میتوانند بهداشت را رعایت کنند وقتی سوراخهای گود حفر شده در زمین و پشت تیغههای گلی گوشه حیاط خانهها، حکم دستشویی دارد. در منطقهای که سیراب شدن و تشنه ماندنش، وابسته سرعت چرخ تانکرهای آبرسان است، زن و مرد و پیر و جوان و کودک، هنوز به بدویترین نحو، دو هفته یا ۱۰ روز یکبار، در پستوهای تاریک پنهان میشوند تا دور از چشم غریبه، یکی، دو کاسه آب به سرشان بریزند، چون در این منطقه، آب تمیز، طلاست و راننده میگوید بالادستیهای شط و تا محدوده «مازر» و «آب تنگ» که سیل، همان آسفالت وصلهدار جاده روستایی را هم با خودش برده، حتی سوخت برای روشن کردن تنورشان ندارند و ناچارند به جای هیزم، شاخه جاز و بلوط بسوزانند.
قصه کتایون و مهرافروز و آمنه
راننده پا روی پدال گاز گذاشت و رفت. من ماندم و سکوت و سه دهانه غار. یکی از غارها خالی بود، دو تای دیگر پر. غارها، هر سه دستکند هستند؛ حفرههایی داخل دیواره کوه با ارتفاع و درازایی که قابل حرکت و سکونت انسان و حیوان باشد. هر سه دهانه غار، زیر صخره شکم داده کوه حفر شده که به نظر، صخره با بافت سنگی فشردهاش، کار نگهداشت دیواره کوه را انجام میداد. ته غار خالی، در تاریکی گم بود. دیواره و سقفش شبیه اسفنج؛ سوراخ سوراخ و تکهای کوچک از دیواره اسفنجی، با کمی فشار، کنده میشد. کف غار، حوضچهای درست شده بود از ردپای سیل و از سقف غار، آب سیاه و زبر میچکید داخل حوضچه. غار خالی، سرد بود و بوی لجن میداد. گوشه و کنار غار، سکوهای کوتاه و بلندی داخل دیواره اسفنجی کنده بودند و به سکوها؛ به همان دیواره اسفنجی که دست میکشیدی، چرب بود و سیاه از حضور زنده آدمها در گذر زمان. دو سمت دهانه غارها، دیواری از تخته سنگ چیده بودند که شاید مثل سیلبند عمل میکرد. کنار دهانه یکی از غارها، داخل گود رفتگی دیواره کوه، با توری فلزی و چند تکه چوب به جای بست و زبانه، آغلی کوچک ساخته بودند و کف آغل، علف خشکیده و شن ریخته بود زیر پای چند بز لاغر که گوشه آغل، تنگ هم چرت میزدند. گاهی صدای گنگ زنگولهای از دوردست، سکوت جاری زیر سقف آبیترین آسمان جهان را میشکست.
«سلام»
پیرزنی که کف یکی از غارها نشسته بود، صدای پایم را روی شن و کلوخ شانه جاده شنیده و آمده بود جلوی دهانه غار. زن خوش صورتی بود. با آن همه چروک دور چشم و دهان که امضای فقربود، نگاه آرام و پرمهری داشت. لبش رو به من که غریبه بودم، به لبخند باز بود و لبخند تا چروکهای گوشه چشمها هم دویده بود. به رسم همه زنهای عشایر، موی سرش را با جوشانده حنا و پوست گردو رنگ کرده بود، زیباترین ترکیب رنگ قهوهای سرخ جهان که زیر نور آفتاب، درخشش باشکوهی دارد. به سختی راه میرفت و چشمهایش را برای بهتر دیدن، تنگ و باریک میکرد. با گویشی حرف میزد که هیچ نمیفهمیدم. هر دو به زبان بدن پناه بردیم. از شکلهایی که با دستهایش در هوا رسم کرد، فهمیدم غیر از پیرزن، سه نفر دیگر هم ساکن غارها هستند؛ دو دختر و یک پیرمرد؛ یکی دختر پیرزن، یکی دختر پیرمرد. یک خانواده دیگر هم بودهاند که دو هفته قبل، وقتی سیل آمده، فرار کردهاند و غار خالی، خانه همان فراریها بود؛ خانواده رعنا و عماد و دو فرزندشان. همگی اهل ایلند و در پیوند سببی، به هم وصلند و پیرزن که اسمش مهرافروز است، خاله کتایون است و مادر آمنه. رفتیم داخل غار مهرافروز. مشغول پرکردن مخزن فانوس نفتی بود که صدای پای مرا شنیده بود. دوباره کف غار نشست؛ روی زیراندازی که مهر صلیب سرخ داشت.
دیواره غارها، سیاه است و اگر روشنی روز نبود، همین ناخنی جلوی دهانه غار هم تاریک بود. مهرافروز دست کشید به دیواره غار و کف دستش را نشانم داد؛ سیاه به رنگ زغال. مثل روستاهای پایین دست، آتش تنور غارها هم با ساقههای جاز و بلوط روشن میشود. کتایون و آمنه، روزی یک نوبت، از دره پیش روی غار یک مسیر سه ساعته را میروند داخل شط و از درختان بلوط و جاز کنار شط با اره شاخه برای آتش تنورها میبرند و به کول میبندند و دبههای ۲۰ لیتری آب از بالادست شط پر میکنند و با قاطرشان میآورند. شانههای دره، برای غارنشینها حکم حیاط خلوت دارد. شاخه درختچههای قدکشیده از لبه دره، رختآویز غارنشینهاست و آن تکه از تنه درختچهها که هیچ وقت در طول روز آفتاب نمیبیند، مثل یخدان عمل میکند و کیسههای کوچکی حاوی چند عدد سیبزمینی، پیاز و پرتقال به رستنگاه شاخههای همین تکه تنه گره زدهاند. کیسهها را که زیر و رو میکردم، صدایی از پشت سرم سلام داد. کتایون بود. با موهایی به رنگ گندم برشته، رویی رنگ پریده، لاغر و نحیف. بین عشایر، زن و دختر چاق نمیبینی بس که آفتاب نزده تا نیمه شب اینطرف آنطرف میدوند و رخت میشویند و آب میآورند و غذا میپزند و هیزم جمع میکنند و فرش میبافند و نان میپزند و بچه شیر میدهند و زیلو و گلیم جارو میزنند و..
کتایون پشته طناب پیچ شاخههای بلوط را از کولش باز کرد و پشته روی زمین افتاد و کله طناب را تا کف غار کشید و به من اشاره زد بروم همراهش. لته چوبی تکیه داده به دیواره تخته سنگها را کنار گذاشت و رفتیم داخل «خانه». بوی خاکسترِ هنوز سرخِ زیرِ کتری دود زده روی چاهک کف غار، میزد زیر دماغم. در این طبیعت مهجور، به این بوها عادت نداشتم؛ به بوی پشگل بزها که شور و تلخ بود، به بوی نمور غار که از سقفش آب میچکید داخل صفحههای پلاستیکی میخکوب شده به دیواره اسفنجی، به این سکوت دیوانهکننده که گاه به گاه با جرینگ زنگولهها یا گویش نامفهوم کتایون و مهرافروز میگسست. اینجا سرزمین دیگری بود و من، بیگانه با همه مختصاتش..
«از این سکوت، اینکه هیچ صدایی نیست غیر از خودتون، خسته نمیشین؟ حوصلهتون سر نمیره؟»
کتایون سرپوش بشکه کنار غار را برداشت و با ملاقه بزرگی آب داخل کتری دودزده ریخت که چای درست کند. کمی واضحتر از مهرافروز حرف میزد. درس خوانده بود و وقتی خواهر کوچکتر، عروس شد، کتایون کلاس هشتم بود. نیمه پاییز سال ۱۳۸۷، موعد کوچ به دشتهای شمال خوزستان، روزی که از مدرسه برگشت، پدرش گفت بقچهاش را ببندد، بروند «کتُک».
«خونه از خودمون نداشتیم. یه فامیل داشتیم شوشتر. گفت بمون اینجا درس بخون. معلمم گفت بمون درس بخون. اگه میموندم، بابام چی میشد؟ گلهمون چی میشد؟ کسی نبود گله رو نگهداری کنه. بابام گفت من این همه سال چوپانی کردم و به هیچ جا نرسیدم. بمون درس بخون. خودم نخواستم بمونم. برای بابام دلم شور میزد.»
مادر و گوسفندها و بچههای خیلی کوچکتر در دشتهای شوشتر ماندند، پسرهای بزرگتر برای کارگری رفتند اهواز، کتایون همراه پدر و بزها رفت «کتُک». رفتند غارنشین شدند. کتایون غارها را دیده بود وقتی کوچکتر بود. میدانست مهرافروز یک دختر دارد. هم از غار بدش میآمد هم از غارنشینی. دلش میخواست شهر بماند. درس بخواند، در خیابانها راه برود، ماشین و آدم ببیند و از مغازهها خرید کند. رفتنِ کتُک، حکم زنده به گوری بود. دور از زندگی، دور از شهر، دور از مادر. همه اینها را وقتی گفت که روی سکوی سیمانی کف غار برایم زیرانداز پهن کرد و از کیسه پلاستیکی آویزان به سقف غار، داخل قوری چای ریخت و خاک جای پاهایش را با جارو راند بیرون از درگاه غار.
«کتایون ... کتایون.»
تا برود غار مهرافروز و برگردد، دور و برم را نگاه کردم. چند کیسه سیاه رنگ به دیواره غار تکیه داده بودند. روی سکوهای گوشه و کنار غار، نزدیک رختخوابهای پیچیده شده در چادرشب، چند تکه ظرف و جعبه و قابلمه بود. هر چه آویختنی بود، به میخ و گیرههای آویزان از سقف بند شده بود. صفحه پلاستیکی بالای سرم، همان که آب داخلش چکه میکرد، از سنگینی شکم داده بود و باد که میوزید و هوهو میکرد، صفحه پلاستیکی میلرزید و آب داخلش، موج برمیداشت. پشت سرم، جلوی یک گود رفتگی داخل دیواره اسفنجی، مشابه همان آغل بیرون غار، توری فلزی کشیده بودند و فضای محصوری شده بود برای چند بز بزرگتر ولو شده روی علف خشک و شن. از آغل به بعد، تاریکی مطلق بود. اینجا، در این دورافتادگی تحمیلی، زندگی چه معنایی پیدا میکرد؟ بعد از ۱۰ سال زندگی در این سوراخ سیاه فراموش شده که لحاف و تشکت را پایین پای بزها پهن میکردی و تاریکی و روشنایی هوا، ساعت زندگی بود و صبح، چشمت به روی آبلهزده غار باز میشد و شب، از ترس تاریکی غلیظی که از زمین و آسمان میبارید، چشم میبستی و تنها موجود غیرتکراری غیر از پدر پیر و کتایون و مهرافروز و آمنه و رعنا و عماد و بچههایشان، راننده وانتی بود که ماهی یکبار از شهر آرد و چای و روغن و شکر و عدس و قند و برنج و لوبیا و ماکارونی میآورد و تنها اتفاق مهم در شبانهروز، گم و پیدا شدن یک بز سرکش یا جوانه تازه در تنه درخت جاز و بلوط بود، در این حجم عمیق تکرار، آدمها به چه چیزی تبدیل میشدند؟
تا کتایون برگردد، ۱۰ دقیقه طول کشید. در این ۱۰ دقیقه، کلاغی در دوردست غارغار کرد و دوباره، سکوت کرکننده ...
«شبایی که آسمون ماه نداره؛ ماه که میدونی چیه، دیگه چشمت هیچی نمیبینه. فانوس هم به درد نمیخوره. نور نداره. فکر میکنی کور شدی.»
کتایون پوستین نازکی روی شانهام میاندازد و لاوک خمیر را از کنار کیسههای سیاه میآورد و از بشکه بزرگ کنار آغل، شاخههای بلوطی که خودش اره کرده داخل چاهک میاندازد و خاکستر را هم میزند و شعلههای کوچکی روی سرشاخههای خشک زبانه میکشند. کتایون میگوید دو هفته قبل وقتی سیل آمده و غارها پر از آب شده، یک وانت که برای پایین دستیهای شط، بیل و کلنگ میبرده، عماد و رعنا و بچههایشان را سوار کرده و کتایون و آمنه و مادر و پدر پیرشان التماس کردهاند که آنها را هم با خودش ببرد ولی اتاق وانت، جایی برای این ۴ نفر نداشته.
همینطور که پلاستیک روی خمیرها را برمیدارد، دختر مهرافروز را میبینم که از گوشه تخته سنگها، سرک میکشد. آمنه ۴ سال از کتایون بزرگتر است و ازدواج نکرده. کتایون میگوید دختر عشایر اگر تا ۲۰ سالگی عروس نشود برایش حرف در میآورند. هیزمها به دود افتادهاند و چشمش به اشک میافتد و دامنش را روی شعله آتش تاب میدهد که گر بگیرد. ساج را روی آتش میگذارد و خمیرها را ورز میدهد و هر چانه را چند بار در دستش میتاباند تا نازک شود و خمیر نازک را روی تن ساج داغ پهن میکند.
«اینجا هیچ امن نیست. پر از دوده. شبا نمیتونی نفس بکشی. تا سه سال قبل، اینجا راه رفت و آمد نبود. از راهداری اومدن خاک و کلوخ رو بردارن که راه صاف بشه. گفتیم راه رو صاف نکنین. شن و خاک میریزه روی سرمون. با ماشیناشون اومدن خاک و کلوخ ببرن، از سقف غار شن و خاک ریخت روی سرمون. اونا هم رفتن. قبل از سیل، توفان شد و تمام وسایلمون رو با خودش برد. رفتیم شکایت کردیم، گفتیم به ما چادر بدین. گفتن چادر نداریم. بهتون پتو میدیم. سیل اومد و پتوهامون خیس شد. به ما برق نمیدن. یخچال و گاز نمیدن. ببین که اینجا هیچی نیست. وقتی غذا میپزم، نمیبینم چی پختم.»
چی میپزی؟
«چی میشه پخت؟ سیبزمینی، عدس، کشک داغ و پیاز. وقتی یارانه بدن، برنج میخوریم. بعضی وقتا از کمیته امداد برامون مواد غذایی میارن.»
کتایون، آمنه را صدا میزند. دخترک میآید و سلام میدهد و مینشیند کف غار، پایین سکو، با دستهای در هم قفل شده، شانههای افتاده و لبخند زورکی بر لب.
«ببرش ببینه سقف غار ترک خورده.»
میرویم داخل غار مهرافروز. مهرافروز و آمنه به زبان خودشان با هم حرف میزنند و مهرافروز با دست اشاره میزند که برویم ترکهای غار را ببینیم. ادامه غار تا دل کوه، چند دهلیز تودرتوست. وسط یکی از دهلیزها که هنوز چشم چشم را میبیند، میایستد و کف دستش را میکوبد به دیواره اسفنجی. به دیواره دست میکشم و روی شکافی که تا کف غار آمده. پایین شکاف، یک تشت پلاستیکی گذاشتهاند زیر رشته خیلی نازکی از آب که از داخل شکاف میریزد توی تشت.
مهرافروز میرود جلوتر. در همان دالانهای تاریک.
«نمیترسی مهرافروز خانوم؟»
نمیترسد. ولی من میترسم. دیگر سفیدی گلهای چارقدش را نمیبینم. از رفتن در دل کوه و از اینکه هر چه جلوتر میرویم، هوا و نور کمتر میشود، میترسم. دستم را از دستش بیرون میکشم که برگردم.
چطوری اینجا زندگی میکنی مادر؟
آمنه صدایم را میشنود و به جای مادرش جواب میدهد.
«از برای تنگی. از سختی.»
کتایون به مهرافروز میگوید «دالو»، دالو یعنی پیرزن. کتایون میگوید اول بار، پدربزرگ دالو این غارها را کند. میگوید ۷۰ سال قبل این غارها فقط جای زندگی گوسفند بود. میگوید شوهر دالو فقیر بود. چند درخت داشت که وقتی خشکسالی تا ریشه درختان باغهای اهواز و مسجد سلیمان رسید، درختهای شوهر دالو هم خشک شد. دیگر توان زندگی در شهر نداشت. بز و گوسفندهایش را همراه زنش آورد اینجا و غارنشین شد. میگوید دالو در همین غارها ۹ بچه زاییده که حالا فقط آمنه بیشوهر است و بقیه رفتهاند شهر یا به کوچ.
کتایون ۲۰ تا نان پخته. نانها را لای بقچه میپیچد که موش ناخنک نزند. وقتی باران میبارد و سیل میآید و همه دهلیزهای غارها پر از آب میشود، موشها از ترکهای غار بیرون میپرند و گوشه و کنار غار پنهان میشوند. لیلا یکی از کیسههای سیاه کنار دیوار را آهسته برمیدارد و یک بچه موش خاکستری کزکرده در گودترین سوراخ دیوار را نشانم میدهد و میگوید از هفته قبل تا حالا همین جا بوده و مادرش میرود و برایش غذا میآورد.
«ما چرا باید چنین جایی زندگی کنیم؟»
کتایون از کیسه آویزان به سقف غار دو لیوان میآورد و چای داغ کدر توی لیوانها میریزد و میگوید از کمیته امداد آمدند و برای دالو عدس و لوبیا آوردند ولی داخل غارها نیامدند که ببینند دیواره غار ترک خورده و آب از سقف چکه میکند. فقط گفتند دالو میتواند کمیتهای شود و مستمری ماهانه بگیرد.
«وقتی رفتی شهر، به همه مردم بگو ما زندهایم.»
یک گونی آبی رنگ؛ شبیه گونی آرد یا سیمان کنار دیواره غار بود. کتایون گفت وسایلش؛ لباسها و کفشش را داخل این گونی میگذارد. عشایر، مو رنگ کردن و ابرو برداشتن برای دختر شوهر نکرده را بد میداند. کتایون دلش میخواست هر چه زودتر عروس شود و مثل خواهرش موهایش را رنگ بزند.
«ساعت ۴ و ۵ صبح پا میشم. حیاط رو میروبم، غار رو میروبم. بز رو میبرم چرا. نون میپزم. آب و غذا برای بز میارم. رخت میشورم. هیزم و آب میارم. مراقب شیر خوردن بزغالهام، چون اگه زیاد شیر بخوره میمیره. امروز برای ناهار، شیر و نون داریم. تو هم بمون با ما شیر و نون بخور.»
کتایون و مهرافروز و آمنه برای قضای حاجت میروند به نقاط کور دورتر از غار. هر دو یا سه هفته هم دو سه تشت آب روی سرشان میریزند؛ این هم از حمام رفتنشان.
«دوست داشتم درس میخوندم و کار میکردم. شبا خواب کلاس مدرسه میبینم. انقدر عاشق درس بودم، شب مدرسه خوابم نمیبرد. صبح ناشتایی نخورده میرفتم مدرسه. میترسیدم صبحونه بخورم یادم بره.»
وقتی سوار ماشین شدم، هنوز صدای هر قطره آب که از سقف غار میچکید توی گوشم بود. صدایی سرد که نحوه زنده ماندن این ۴ نفر را ریشخند میکرد.
۴ سال بعد؛ بهمن ۱۴۰۱
یکی از اهالی اندیکا، شماره تلفن همراه کتایون را برایم میفرستد ...
کتایون سه سال قبل عروس شده و با شوهرش که کارگر روزمزد بوده، آمدهاند هشتگرد، چون در شوشتر و اهواز و مسجدسلیمان هیچ شغلی نبوده. کتایون هر روز، غیر از جمعهها، از ۶ بعدازظهر تا ۵ صبح، در یک کارگاه بستهبندی چای کار میکند و ۸ میلیون تومان مزد میگیرد. شوهرش هم کارگر یک ساندویچفروشی است و روزانه مزد میگیرد؛ روزی ۲۰۰ هزار تومان. اجارهنشین شده اند و ماهی یک میلیون تومان اجاره میدهند. پدرش که دیگر توان ماندن در «کُتُک سوخته» نداشته، برگشته شوشتر، کنار مادرش. پیرزن و پیرمرد، با بز و گوسفندهایشان چادرنشین شدهاند. مهرافروز و آمنه هنوز همانجا هستند؛ در غارها. به همراه دو خانواده دیگر.
«پلو خورش و کتلت میپزم. مثل شماها. توی کارگاهی که کار میکنم با چند تا خانوم دوست شدم. حالا مثل شماها زندگی میکنم. عید میرم شوشتر. شاید کُتُک هم سر بزنم. بیا با هم بریم.»