مرحوم سرهنگ سیدمحمدعلی شریفالنسب، رزمنده دفاع مقدس و از مبارزان ارتشی پیش از انقلاب است. او از هستههای اصلی شکلگیری ارتش انقلابی با همراهی شهیدانی، چون قرنی، فلاحی، صیاد، نامجو، کلاهدوز، اقاربپرست، سلیمی و ظهیرنژاد بود. این پیشکسوت ارتشی با وجود جراحات ناشی از دوران هشت سال دفاع مقدس، آن را مدال افتخار و هدیه الهی میدانست و هرگز از مجروحیتش لب به سخن نگشود.
مرحوم شریفالنسب در کتاب خاطرات خود با عنوان «ارتش در دیدهها و شنیدهها» درباره برخی از جنبههای عمومی سپهبد شهید محمدولی قرنی روایت میکند:
آن روزها قانون این بود افرادی که قصد ورود به دبیرستان نظام داشتند، باید یک معرفی نامه از یک نظامی ارشد یا یک امیر ارتش برای آنها میبردیم. به بیژن (خواهر زاده سپهبد قرنی) گفتم که یک معرفی نامه از تیمسار قرنی برای من بگیر. او هم گفت: «به من چه! خودت به محل کار او برو و بگیر دایی تو را خوب میشناسد.» به هر صورت خودم به آنجا رفتم. با دژبانی هماهنگ کردم و وارد پادگان شدم همینطور که داشتم در محوطه میرفتم؛ یک مرتبه تیمسار قرنی را به همراه چند نفر دیگر دیدم. ایشان تا مرا، دید، گفت: «تو اینجا چه میکنی؟» گفتم: «آمدهام شما را ببینم.» گفت: «چه کار داری؟» گفتم: «در دبیرستان نظام ثبت نام کردهام، باید یک تیمسار زیر پروندهام را امضا کند، آمدهام شما زحمتش را بکشید. فوری پرونده را از من گرفت و زیر آن نوشت: «صلاحیت شخص فوق الذکر مورد تأیید است.»
در مدتی که با بیژن رفت و آمد داشتم پیرامون نظر داییاش یعنی شهید قرنی در مورد شاه حرفهایی بین ما رد و بدل میشد. بیژن میگفت: داییام، حرفهایی در مورد شاه میزند.» حتی یک بار پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در یک جمعی که خود من هم حضور داشتم؛ آقای قرنی گفت: «چه معنی دارد وقتی یک کسی شاه شد؛ بعد از او فرزندانش شاه بشوند. مثلا همین شاه سلطان حسین؛ چه معنی دارد که سرنوشت یک مملکت را دست او بسپارند. یک نفر آدم، شاه میشود دلیل ندارد که به صورت موروثی فرزندش هم شاه شود، این درست نیست.»
تیمسار قرنی روابط اجتماعی بسیار بالایی داشت به گونهای که هر فردی با او یک بار برخورد میکرد شیفته وی میشد. یک بار که همسرشان همراهشان بوده، چرخ راست اتومبیل به داخل یک جوی بزرگ میافتد. هر کاری میکنند موفق نمیشوند که آن را بیرون بیاورند. دو جوان در حال عبور از آنجا بودند که متوجه مشکل میشوند. به کمک تیمسار میآیند و با هر زحمتی که بوده ماشین را در میآورند. تیمسار قرنی دو اسکناس ۱۰۰ تومانی به آنها میدهد، اما آن دو جوان به هیچ وجه قبول نمیکنند. یکی از آنها گفته بود که درست است نیاز داریم، ولی این کار را به خاطر پول نکردیم. تیمسار از برخورد آنان خوشش میآید و کارت ویزیت خود را به اینها میدهد و میگوید به من زنگ بزنید.
دو سه روز بعد یکی از آنان تماس میگیرد و با دعوت تیمسار به دیدارشان میرود. در آن دیدار از او میپرسد که مشغول به چه کاری هستی؟ جوان میگوید: «بیکارم شما برای من شغلی پیدا کنید، من هیچ انتظار دیگری از شما ندارم.» تیمسار با یکی از دوستانش به نام آقای اسدی که در خیابان سعدی تهران پمپ آب میفروخت و خیلی معروف بود تماس میگیرد و سفارش این جوان را میکند و او مشغول به کار میشود. یک سال از این ماجرا میگذرد. آن جوان ۳۰۰ هزار تومان پول داخل چمدان میگذارد و به رکن دو ارتش برای دیدن تیمسار میرود.
چمدان را روی میز تیمسار میگذارد و میگوید این چمدان مال شماست. تیمسار میگوید: «داخل آن چیست؟» جواب میدهد که این درآمد یک سال من است؛ من ۳۰۰ هزار تومان در این سال درآمد داشتهام. این نان را شما در دامن من گذاشتهاید. در آن زمان مبلغ زیادی بوده است. تیمسار به او میگوید این چمدان را بردار. خودت زحمت کشیدهای و این پول مال عرقهایی است که ریختهای. برو به امید خدا. آن جوان کاسب خوبی شد و توان مالی بسیار خوبی پیدا کرد.