جلوی درب مترو منتظر ایستاده بودم. پسر بچه کوچکی جلو آمد و گفت خاله فال نمیخوای. نگاهش کردم، لباسهای کثیفی به تن داشت و یک کوله پشتی کوچک که پشتش بود و معلوم بود اجناسش و پولهایش را در آن نگه میدارد. گفتم نه عزیزم لازم ندارم، و او ادامه داد خاله خواهش میکنم ازم بخر! ناخودآگاه دست بردم و پولی در ازای یک فال به او دادم. همین که خواستم فال را بردارم دستم را بوسید. . .! ! شوکه از این حرکت او فقط نگاهش کردم. با نگاه به هیکل نحیفش میتوانستی به اوج درد و اندوه یک کودک پی ببری. اندوهی که مسلما بیش از توان یک کودک بود.
کد خبر: ۴۴۸۱۴۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۳/۰۳