امید بینیاز*- نویسنده نسل نو، کی جامعه را اقیانوس میدید؟ هنوز به سَبکِ بیست سالگی، نهنگ بود. لابد این حوضِ تنگ هم در کرشمۀ ساده و سیالش کوچک!
حسی، عطر دلبری، سطری در سررسید کاهی، نویسندهاش کرد! خزانِ خاطرات دانشکده را که جا گذاشت، بیرون هم، برگریزان بود. امپراتوری پاییز در شهر حکومت میکرد. اما به گمانش، برگ به برگ درختان، واژه میشدند!
«درام»، مثل سالیان دور برایش با شعر نَسَبی خونی داشت. شاید قیافۀ «هملت» آدم را به این کشف، میانداخت. «شبح شکسپیر» در رویای مه آلودش، مرتب میآمد، میرفت و همچنان باور داشت؛ امتدادِ جهان، امتدادِ کوتاهِ دماغهای ما نیست! صد البته 4 میلیارد مخاطبِ «آنگلو پیر» در پیچِ این پنج قرن هم میآمدند؛ تماشاگرانی حی و حاضر که در رویای کاغذی، مدام کف میزدند!
همه اینها؛ به اضافۀ اندکی آینده و روحی رها، به امتداد راه بدرقهاش کرد. حواسش به «زمان» بود؛ «زمانه» را زیاد نپائید! بنابراین تیک تاک روی مچ چپش، را شنید؛ قدمهایی که خزانِ دانشکده را تنها گذاشتند، نشنید! انگار درست در همان پاییز بود؛ یا زمستانش که سَر جمع حس و سِری حواس به سردی میگرایید...
سالی، هزار تئاتری از دانشکدههای ریز و درشت به جامعه میآیند! عدهای علاقهمند آینه و تمرینِ تنهایی، دنبالِ بازیگری میروند. آنهایی که عاشق چکش و ضربهاش بر اعصابند، کاپشن بلندِ کارگردانی میپوشند! متفکرانش، البته به همین اوراق نانوشته روی میز، دل میبندند. خدا را چه دیدهاید؟ شاید نمایشنامهای بر شبِ میز تحریر، جا خوش کند. آنچنانکه روح شکسپیر هم با بُهتی«اتللویی» ورقش بزند؛ جامعه برای خواندش، مقابل کتابفروشی به صف!
این حس به او یقینی صد در صدی برای چاپ نوشتهاش، بخشید؛ ولو پولش با مقداری قرض و وام دانشجویی ترم آخر جفت و جور شده باشد. با این حال، جوان، تنهایی شکنندهای دارد! پول هم که بدهد، کمتر بنگاه چاپ و نشری، اندیشهاش را به بازار بفرستد. او در محاصرۀ 15 هزار ناشری که مجوز کار دارند؛ غریبهای دست تنگ است. شاید یکی دستِ آخر راهنماییاش کند: «رمان عامهپسند بنویس!»
تازه میفهمید که نمایشنامه، فقط برادر ناتنی شعر است. شعر از خوششانسیاش، شفاهی است. کتابی هم در کار نباشد، به راحتی، دهان به دهان میگردد. دفتر یادداشت روزانهای را پُر میکند؛ یا دستکم در «پیوی» دو عاشق تازه کار، خاطره میشود!
نمایشنامه «شخصیت شفاهی» ندارد. از بیخ و بُن، ماهیتِ کلمه ای و «کاراکتر مکتوب» دارد. باید نوشته شود. دست به دست بچرخد؛ تا در محدودهای بسته، نِسبت و نَسَبی با ادبِ شفاهی پیدا کند.
به قول شاعر؛ دریغا عشق که شد و باز نیامد! ولی باز به گفتۀ آن دیگری، هنوز در زندگی سیب هست، ایمان هست! یعنی برای نویسنده جوان، قرض و قوله که وجود داشت؛ یا قلکی که وام دانشجویی ترم آخر در آن، پنهان بود!
پس در کِسوت ناشر مؤلف چاپش کرد. جلد اولش برای «عزیزترین»، امضا شد. جلد دو به بعد، دستِ دوستان دسته دوتری را گرفت. سرانجام، صد نسخهای هم به همکلاسی، یا همرشتهایهای این ور و آن ور، هدیه شد. هرچند تکلیفِ مابقی تیراژ در کنار اثاثیه انبار، مختومه ماند. اما به سرنوشتِ نوشتههای دیگران، بدل شد!
روزهای آینده، اگر تلفنی زنگ میزد، یا برای راه و چاهِ چاپ کتاب بود؛ یا باهوشی راه و چاه رفته، کتابش را تقدیم میکرد. هنوز پاییزی نو نیامده، 50-40 کتابی از این و آن، هدیه گرفته بود؛ با امضایی دایرهای، یا کج و کوله که کنارش کلمات عشق و احترام و این جور چیزها، مینویسند. قطعاً در صفحه بعدی هم عنوان ناشر مولف، چشم را میبرد.
حالا، برگریزانِ آیندهای میآمد. نمایشنامهنویس با تجربه، تمام روز را نوشته بود. دیر وقت، کمی به فاصله لیوان چای، قلمش خسته به نظر میرسید. اما نمایشنامهای بر میز، خوش نشسته بود. عنوانش را با تمام وجود، حس میکرد: «لشکری از سیاهی لشکران مؤلف در راهند!»
* نویسنده و منتقد تئاتر و سینما