جعفر طهماسبی از تخریبجیان پیشکسوت لشکر۱۰ سیدالهشدا(ع) در خاطرهای پیرامون شهید حاج قاسم اصغری - جانشین گردان تخریب لشکر۱۰- روایت میکند: یکی دو ماه به شهادتش باقی مانده بود که صبح جمعهای بچههای تخریب را در صبحگاه گردان در پادگان امام علی(ع) سنندج به خط کرد.
حاجی خیلی نسبت به سر وقت آمدن بچهها حساس بود آن ایام پدر ما هم در گردان بود. ایشان تا از حسینیه بیرون بیاید طول کشید و با تأخیر به صبحگاه رسید. حاجی دید آن را نمیتواند تنبیه کند به من گفت: «عوض پدرت چند متر سینه خیز و پا مرغی برو.»همه که در صبحگاه جمع شدن من قرآن و دعای صبحگاهی را خوندم و حاجی شروع کرد به صحبت کردن.
من چون مسیر زیادی را سینه خیز و پا مرغی رفته بودم حواسم به صحبتهای حاجی نبود و در این فکر بودم که این بیانصاف جلوی یک گردان حالم گرفت. اما به خودم آمدم که دیدم حاج قاسم به پهنای صورت دارد اشک می ریزد. یادم میآید میگفت: «آدمی که منتظر یک عزیریه که از راه برسه یک لحظه آروم و قرار نداره.» حاجی زبانش میگرفت. و بغض هم که میکرد تأخیر کلماتش بیشتر میشد.
حاجی میگفت: «ما اگر مهمونی دعوت کنیم که برامون خیلی عزیز باشه سعی میکنیم سورو سات پذیرایی از اون رو به بهترین شکل فراهم کنیم و منتظر مینشینیم تا اون بیاد.اگر دیر کرد میآییم درب خونه و به انتظارش میایستیم یا میآییم سر محله که شاید مسیر رو گم کرده باشه. تا اون نیاد و سر سفره پذیرایی ننشینه ما آروم نمیگیریم.»
و بعد با حسرت میگفت: «به خودم میگم. آیا ما اینجوری برای آقامون حجه ابن الحسن علیه السلام منتظریم؟ یا اینکه ۱۰۰ تا کارداریم و یکیش هم انتظار فرج آقاجونمونه و اگه رسیدیم به اون هم فکر میکنیم.» حاجی آن روز در صبحگاه گردان مقابل صد و چهل پنجاه نفری که بودیم خیلی گریه کرد. گاهی هم ضجه میزد. بعد هم در حالی که سعی میکرد صورت پر از اشکش را از ما پنهان کنه گفت: «برادرها، صبح جمعه است برای سلامتی امام زمان علیه السلام صلوات.» بعد از صبحگاه به شهید رسول فیروزبخت گفتم : «رسول؛ این رفیقمون نور بالا میزنه خوش به حالش چه عشقی داره.» رسول هم در جواب گفت: «حاج قاسمه دیگه. اون دست پرورده شهید حاج عبدالله است.»
شهید حاج قاسم اصغری و شهید حاج رسول فیروزبخت در آخرین روزهای پائیز سال ۶۶ در سردشت با انفجار مین «والمرا» به شهادت رسیدند.